حس میکنم انگار این بیان دیگه جایی برای من نداره شاید از اولش هم نداشت.
شاید هم زمان مرگ یا به عبارتی تاریخ انقضای علی حق جو فرا رسیده و دیگه حرفی برای گفتن نداره.
ولی کسی هم نیست که به جای اون حرف دیگه ای برای گفتن داشته باشه.
علی حق جو برای برخی اهداف بهترین شخص ممکن بود و هست.
این که دو سال و نیم بیشتره که توی بیان موندهام یه دلایلی داشت.
هر چند با تغییر و تحول زیاد و افتان و خیزان و اکثراً بی حوصله برای خواندن بقیه وبلاگ ها و رعایت آداب جذب مشتری نه ببخشید خواننده.
چون اصلا حضورم در بیان نه به قصد وبلاگ نویسی بلکه به صورت کاملا اتفاقی و بوسیله دیگران بی وفا بود.
اما خب یه تجربه خوبی شد.
دلیل اصلی ادامه دادنم سه چیز بود شاید:
یکی همون هدف اصلی هنرنامه که دست یافتن به درک لطافت و به عبارتی نوعی از تجربه اوج بوسیله ارتباط با مسائل مهم،حقیقی و شخصی زندگی در قالبی بدیع بود که البته این یک هدف اولی بود و تحت تأثیر تجربیات و حالات مختلفم تغییرات زیادی کرد.
دیگری و مهم ترین عامل برگشتن های پس از رفتن هام، علاقه به نوشتن بود. و من و نوشتن داستانی داریم. نوشتن بعضی وقت ها نه یک علاقه که یک داروست برای آدم های تخیلی، اگر آن را فراموش کنند نبض زندگی شان می ایستد.
درباره این هدف بیشتر توضیح میدهم چرا که بیشتر در یادم بماند و فراموش نشود.
ذهنی که وسواس نظم افکار و تخیلات و آرمان های عجیب و غریب دارد اگر ننویسد آشفته و سرگردان میشود و تک تیر انداز ذهنش تیر های تخیل را بی هدف به هر سویی شلیک خواهد کرد.
مسأله اصلی که الآن هم درگیر آنم و نمیخواهم درگیرش بمانم اینجاست که گاهی باید نوشته های گذشته را خواند و گاهی هم نباید چراکه یک دفعه به خودت میگویی تو بزرگ شده ای دیگر این معلم بازی ها را بگذار کنار
از طرف دیگر این باورم در خطر است که نوشتن بدون خواندن هم ممکن است انگار خیلی درگیر جمع آوری متریال شده ام آن هم با این ذهن نظم طلب غافل از این که قرار بود از موضوعات طبیعی و شخصی بنویسم.
و مسأله فراموش شده این که هیچ کس این استعداد ها نه این علایق را نشناخت یا نخواست بشناسد درصورتی که من از کسی نه تمجید میخواستم و نه کار بلکه فقط توجه و امکان تبادل تجربه و رشد را میخواستم.
بعضی به اصطلاح فرهنگی ها هم بودند که فقط نیرو را برای کار میخواستند و دلیل انهدامشان هم همین است.
نمیدونم چه کار باید بکنم برای تداوم نوشتن؟
و اما دلیل سوم که مربوط به همین دلیل دوم میشود حس خوانده شدن و انتقال داده ها در این وبلاگ بود که شاید تقصیر کم کاری و بد کاری خودم بود که رخ نداد و احتمالاً اصلاً جای مناسب خودم را انتخاب نکرده بودم.
احتمالاً و ختماً اشتباهاتی توی خود نوشتن هم داشتم.
البته دقیق نمی دونم اشتباهام چی بود کاش اگه کسی نظری داشت میگفت؟
مثلاً یه اشتباهم این بود که در طول زمان دبیرستان تا الآن که مشغول نوشتن شدم انگار روز به روز تلاش میکردم برای ایجاد یک لحن خاص نا مفهوم البته گاهاً تغییراتی هم داده ام این اوخر و از انقلاب حسی و افتتاح هنرنامه به بعد خیلی محسوس تر شده ام.
یه نکته هم اینه که بدون رودربایستی بگم بعضی وقت ها از ساختن ترکیب های جالب و یا تأکید بیش از حد روی مفهوم یک لغت لذت هم میبردم.
این نقاشی را الکی یعنی مامان بچه ها کشیده بچه ها هم توی اتوبوسند
یه دفعه ای شد که تصمیم به وروود به این مسأله نمودمی
و از آخرش هم وارد شدم اونم یه آخر ناموفق
البته طلاق بعضی وقت ها هم موفقیته
به عبارت بهتری یه آخر نا مطلوب
زوجی که طلاق میگیرند یعنی که نمیتونند با هم زندگی کنند دلیلش اینه که یک مسأله ی حادی توی زندگی شون هست که توان تحملش را ندارند.
مسائلی مثل فقر، خشونت، بدخلقی، اعتیاد، رفتار خانواده ها، آداب خانوادگی، عادت های زن و شوهر، عدم علاقه جنسی و عدم تفاهم احساسی و فرهنگی
به بیانی چهار مسأله ریشه ای تر هست که توی زمان ما بیشتر شده:
یکی اون مهارت های فردی ای که نداشتنش منجر به پیش آمدن این مسائل حاد میشه
دیگری عوامل تحدید کننده بیرونی که این عوامل را تشدید میکنند مثلا باعث تشدید فقر یا اعتیاد یا رفتار ناپسند یا مقایسه میشوند
سومی نداشتن هنر مقابله با مشکلات و تحمل یا حل و فصل آنها در صورت امکان
چهارمی نداشتن توان شناخت و ارزیابی شخصیت و سلامت و سنخیت طرف مقابل.
که اینها را اگر در یک نگاه اجتماعی ببینیم مربوط میشه به اصول و هنجار هایی که توسط خانواده و محل تحصیل و کار و دوستان و تبلیغات به ما میرسند.
که نا کارآمدی و ضعف آنها سبب بروز مشکلات بیرونی و انتقال آن به درون افراد و باعث ناتوانی آنها در هماهنگی با مسائل زندگی میشود.
دلیل این ضعف عدم تطابق سبک زندگی و ارزش های ما با نیاز های اصیل و طبیعی زندگی است.
و دلیل آن نداشتن قدرت تحلیل و تفکر جهت هدایت مسیر حرکت جامعه است.
این مراحل آخر را خیلی جدی نگیرید اما در رابطه با اون مراحل اول :
زوج ها باید اول بدانند زندگی مشترک چه لازمه هایی دارد و بعد به توانمندی لازم برسند و وقتی توانایی تشکیل یک خانواده را در خود حس کردند ازدواج کنند.
برای همینه که در شرایط کنونی به نظرم باید جوانان راسخ در امر ازدواج آرمان گرایی را کنار بگذارند و یه کمی گره بزنند تا گرم و سرد روزگار را بیشتر بچشند البته زود ازدواج کردن اکثرا نتیجه بد نداده ولی بی مقدمه ازدواج کردن چرا.
البته منظورم از امکان توانمند سازی، توانمد سازی در رابطه با یک ازدواج موفقه. یک قسم کثیری از مشکلات طلاق بر میگرده به مشکلات زن یا شوهر قبل از ازدواج و خب اون را کاریش نمیشه کرد و اون افراد مشکل دار که همه یک مشکلاتی برای خودشون دارند هم باید ازدواج کنند مسأله اینه که مشکلات فوق حاد آنتی خانواده شون را حتماً بشناسند و حل کنند و بعد مسائل مربوط به انتخاب و سازش و خانواده داری را بیاموزند. این که بدون شناخت هم میشه با مشکل برخورد نکرد به همین دلیله که اولاً منظور از شناخت توانایی حرفه ای و کاربردی است نه مدرسه ای که در حالت عادی و در گذشته فرد در طول زندگی میآموخت. همچنین مشکلات برای افراد نسبتاً سالم که رفتار آنتی خانواده ندارند پیش نمی آد که نیاز به رفعش پیدا کنند.
این مشکلات آنتی خانواده زیادند و شاید با احتمال کم یه روز دربارش نوشتم برای همین یک عنوان کلی هم برای مطلب گذاشتم.
به عنوان مثال یه مشکلاتی بعضی دارند مثل:
عدم امکان و باور به استقلال اقتصادی
عدم استقلال عاطفی
بی بهره بودن از عواطف اجتماعی
نا توانی در اقناع دیگری
اعتیاد به مواد مخدر
اعتیاد به خود یی
مشغولیت بیش از حد به یکی از جوانب زندگی
تجربه ازدواج یا رابطه قبلی که هنوز به صورت عینی یا ذهنی تمام نشده
عقده ها و ناکامی های شدید
عضو فرقه های خاص بودن
و نکته آخر این که هنگام ازدواج اگر آدم مسأله داری توی زندگی هستید (نه مسأله بد مسأله فکری) به تفاوت های فرهنگی خیلی توجه کنید
الکترون همون طور که مستحضرید یکی از زیر ذره هاست و علاوه بر خاصیت ماده بودن خاصیت موجی دارد یعنی تابعی از انرژی است
آدم را به دل تاریخ می بره
سفر به دل تاریخ برای خیلی از ما خشک و خسته کننده است اما شاید دلیل این تصور نگاه ما به تاریخ به صورت وقایع تکراری است که هیچ رابطه علی و فایده عملی ندارند و اگر دارند هم به زحمتشان نمی ارزند
این طور تصور ها خیلی رایج است مخصوصا در بین اردیبهشتی ها (نه؟)
بعضی که حتی خواندن رمان را هم خسته کننده میدانند تاریخ که هیچ حس و هیجانی ندارد که دیگر هیچ
اما حقیقت این است که ما تجربیات شخصی و رفتار های گروهی و فنون علمی خویش را مدیون تاریخ هستیم و اگر گوش شیطون کور بخواهیم یک نگاه دقیق و عمیق و نو به زندگی بیاندازیم و صدر و ساقه درخت زندگی را بشناسیم راه آن شناخت تاریخ است از تاریخ طبیعی گرفته تا تاریخ جشن های ملل و سختی کار در همین مشخص و جامع و مطمئن نبودن تاریخ است که آن روی خردادی ها را هم بالا می آورد و باعث می شود عطایش را به لقایش ببخشند
اما در هر صورت درک صحیح و جامع و البته پر شور حال و گذشته علاوه بر آن که یک لازمه تکامل فکری ماست یک نیاز روانی ما نیز هست چرا که ما ناچار به کنش های ی و قضاوت های تاریخی هستیم و همیشه در چاهی که از آن فرار میکنیم می افتیم و آن چاه قضاوت های کورکورانه است راه رهایی از آن جدا شدن از سطح تبلیغات رسانه های بی نفهم و تحلیل های کوچه بازاری و یک نگاه به واقعیت حالو گذشته تاریخ در مقیاسی بزرگ است
بگذریم
دریافت فایل PDF از کتابناک
این کتاب خیلی خوبیه که از نظر من دو فایده داره یکی زنده شدن غرور ملی و دیگری آشتی با طبیعت ناب زندگی اجتماعی به دور از گیر و دار تضاد اندیشه ها و ازدحام آمد و شد تکنولوژی ها
حالا تاریخ نه اما راز بقا که می توانیم مشاهده کنیم باور کنید فایده شان یکی است اگر دیده عبرت بین باشد بیایید مثل جناب ایرج میرزا یک نگاه عبرت آمیزی داشته باشیم به زندگی خر:
ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺭﻫ ﻣﺮﺍ ﺬﺭ ﺑﻮﺩ
ﺧﻮﺍﺑﺪﻩ ﺑﻪ ﺭﻩ ﺟﻨﺎﺏ ﺧﺮ ﺑﻮﺩ
ﺍﺯ ﺧﺮ ﺗﻮ ﻧﻮ ﻪ ﻮﻥ ﻬﺮ ﺑﻮﺩ
ﻮﻥ ﺻﺎﺣﺐ ﺩﺍﻧﺶ ﻭ ﻫﻨﺮ ﺑﻮﺩ
ﻔﺘﻢ ﻪ ﺟﻨﺎﺏ ﺩﺭ ﻪ ﺣﺎﻟ
ﻓﺮﻣﻮﺩ ﻪ ﻭﺿﻊ ﺑﺎﺷﺪ ﻋﺎﻟ
ﻔﺘﻢ ﻪ ﺑﺎ ﺧﺮ ﺭﻫﺎ ﻦ
ﺁﺩﻡ ﺷﻮ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻦ ﺻﻔﺎﻦ
ﻔﺘﺎ ﻪ ﺑﺮﻭ ﻣﺮﺍ ﺭﻫﺎ ﻦ
ﺯﺧﻢ ﺗﻦ ﺧﻮﺶ ﺭﺍ ﺩﻭﺍ ﻦ
ﺧﺮ ﺻﺎﺣﺐ ﻋﻘﻞ ﻭ ﻫﻮﺵ ﺑﺎﺷﺪ
ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﻋﻤﻞ ﻭﺣﻮﺵ ﺑﺎﺷﺪ
ﻧﻪ ﻇﻠﻢ ﺑﻪ ﺩﺮ ﻧﻤﻮﺩﻢ
ﻧﻪ ﺍﻫﻞ ﺭﺎ ﻭ ﻣﺮ ﺑﻮﺩﻢ
ﺭﺍﺿ ﻮ ﺑﻪ ﺭﺯﻕ ﺧﻮﺶ ﺑﻮﺩﻢ
ﺍﺯ ﺳﻔﺮ ﺲ ﻧﺎﻥ ﻧﺭﺑﻮﺩﻢ
ﺩﺪ ﺗﻮ ﺧﺮ ﺸﺪ ﺧﺮ ﺭﺍ؟
ﺎ ﺁﻧﻪ ﺑﺮﺩ ﺯ ﺗﻦ ﺳﺮ ﺭﺍ؟
ﺩﺪ ﺗﻮ ﺧﺮ ﻪ ﻢ ﻓﺮﻭﺷﺪ ؟
ﺎ ﺑﻬﺮ ﻓﺮﺐ ﺧﻠﻖ ﻮﺷﺪ ؟
ﺩﺪ ﺗﻮ ﺧﺮ ﻪ ﺭﺷﻮﻩ ﺧﻮﺍﺭ ﺍﺳﺖ؟
ﺎ ﺑﺮ ﺧﺮ ﺩﺮ ﺳﻮﺍﺭ ﺍﺳﺖ؟
ﺩﺪ ﺗﻮ ﺧﺮ ﺷﺴﺘﻪ ﻤﺎﻥ؟
ﺎ ﺁﻧﻪ ﺯ ﺩﺮ ﺑﺮﺩ ﻧﺎﻥ؟
ﺧﺮ ﺩﻭﺭ ﺯ ﻗﻞ ﻭ ﻗﺎﻝ ﺑﺎﺷﺪ
ﻧﺎﺭﻭ ﺯﺩﻧﺶ ﻣﺤﺎﻝ ﺑﺎﺷﺪ
ﺧﺮ ﻣﻌﺪﻥ ﻣﻌﺮﻓﺖ ﻤﺎﻝ ﺍﺳﺖ
ﻏﺮ ﺍﺯ ﺧﺮﺖ ﺯ ﺧﺮ ﻣﺤﺎﻝ ﺍﺳﺖ
ﺗﺰﻭﺮ ﻭ ﺭﺎ ﻭ ﻣﺮ ﻭ ﺣﻠﻪ
ﻣﻨﺴﻮﺥ ﺷﺪﺳﺖ ﺩﺭ ﻃﻮﻠﻪ
ﺩﺪﻡ ﺳﺨﻨﺶ ﻫﻤﻪ ﻣﺘﻦ ﺍﺳﺖ
ﻓﺮﻣﺎﺶ ﺍﻭ ﻫﻤﻪ ﻘﻦ ﺍﺳﺖ
ﻔﺘﻢ ﻪ ﺯ ﺁﺩﻣ ﺳﺮ ﺗﻮ
ﻫﺮﻨﺪ ﺑﻪ ﺩﺪ ﻣﺎ ﺧﺮ ﺗﻮ
ﺑﻨﺸﺴﺘﻢ ﻭ ﺁﺭﺯﻭ ﻧﻤﻮﺩﻡ
ﺑﺮ ﺧﺎﻟﻖ ﺧﻮﺶ ﺭﻭ ﻧﻤﻮﺩﻡ
ﺍ ﺎﺵ ﻪ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﺧﺮﺖ
ﺟﺎﺭ ﺑﺸﻮﺩ ﺑﻪ ﺁﺩﻣﺖ
سلام
به فکر یه انقلاب و تحول جدیدی هستم
یه فرم جدید مثلاً این طوری که اولش یه موسیقی بی کلام بذارم:
time بود از آلبوم inception از هانس زیمر
بعدش یا در حینش همین حالا به ذهنم رسید که بررسی فیلم هم داشته باشیم از دفعه بعد البته
این inception از این فیلمای چیزی تخیلیه چی میگن؟ هان علمی تخیلی
حالا توجه فرمایید به قسمت بعدی:
همین الآن نیت کردم. نیتم هم همیشه شادی روح حافظ و خوشی حال خودمان است
بعدش هم یک عدد کتابی معرفی مینماییم:
کتاب همون طور که از اسمش پیداست درباره پرسش از هدف زندگی است
بهتره یه قسمت از کتاب را بخونیم:
"یکی از ارکان مختصات زندگی هدفدار، آزاد ساختن انسان از مطلق تراشیهاست. حس مطلق تراشی در درون آدمی آنچنان فعال و دقیق عمل میکند، که میتوان گفت یکی از مختصات کارگاه مغز آدمی، مطلقسازی است. هرگاه ذهن آدمی جزئیات دانستنیها و خواستههای خود را به یک کل مستند سازد، مطلق آن کل را پذیرفته است. به عبارت عمومی تر، هرگاه ذهن آدمی وابستگی یک پدیده در شکلهای مختلف را به منبعی پیوند دهد، مطلقی را مورد قبول قرار داده است.
همه دانشها و قضایایی که در آنها به کار میرود، مستند به قوانین کلی هستند. این قضیه استناد جزئی به کلی و وابسته بودن پدیدهی در جریان، به منبع، منشأ مطلقهایی است که ذهن همه انسانها (به جز نهیلیستها) را به خود مشغول داشته است.
از سوی دیگر، عوامل متعددی وجود دارند که اغلب انسانها و حتی دانشمندان را از ارزیابی واقعبینانه مطلقها محروم میسازد، از قبیل: عشق به مطلقی که به دست آورده است. وقتی که انسان جلب یک مطلق میشود حاضر نیست سایر شئون بشری را دقیقا و از دیدگاه علمی بررسی نماید و آن مطلبی را که به عنوان مطلق پذیرفته است به قلمرو معین خود منحصر سازد؛ زیرا بررسی سایر شئون بشری با عشق به مطلق مورد پذیرش او سازگار نیست. "
اما میرسیم به طنازی:
مرگ نزد شاعران از بی نوایی بهتر است
وضع ما از مردم اتیوپیایی بهتر است
فقر و زن هردو بلا هستند در خانه ولی
بین این هر دو بلاها زن، خدایی بهتر است
بچه آوردن هم آری پول میخواهد داداش
زیر این درمان نازایی بزایی بهتر است
نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
مرغ بخت من، تو اینطوری نیایی بهتر است
دائما" بین بد و بدتر مخیّر می شویم
جبر از این اختیارات کذایی بهتر است
فکر کردن بین این مردم خودش دیوانگی است
لاجرم افکار مالیخولیایی بهتر است
هر که مشکل دارتر باشد مقرّب تر شود
گاو پیشانی سفید از سرحنایی بهتر است
واژه ها امروز ابعاد جدیدی یافتند
گر به جای رشوه گفتی پول چایی بهتر است
بانکداری گرچه اسلامی است در ایران ولی
کاربرد واژه بانک ربایی بهتر است
وقت جنگیدن به درگاه مدیرانِ نترس!
از میان جمله واجب ها، کفایی بهتر است
از عباس بود با تلخیص
در آخر هم:
قبلاً ها فکر میکردم خیلی چیز ها میدانم یا باید خیلی چیز ها بدانم.
تازگی کوه های با عظمت فلسفه ذهنم فرو ریخته و اوضاع نا معین آگاهی ها را میبینم علی الخصوص در کشور خودمان که ادعای کشف حقیقت دارند حکمایش اما مسائل نظام علمی خودشان را هنوز نتوانسته اند حل بکنند و چرا من خودم را این وسط گیر بیاندازم
از طرف دیگر در هایی در طول این سال ها برویم باز شد که هر کدام بسیار کمکم کرد و می گویم چون مطمئنم به بقیه هم کمک خواهد کرد:
اولی تحقیق در ریشه های اخلاق بود که خود سر و از سر جوانی و با تقلید از روش فلسفی آیت الله جوادی آملی و . و ترکیب آن با روش اخلاقیون بود و کمک کرد زندگی را بر مدار باید و نباید و چرا باید و نباید و چطور شد که ایطو شد و چطور شود که ایطو نشود قرار دهم.
دومی تفکر و شیوه آن بود که از مطالعه سیر گونه آثار استاد مطهری آموختم هر چند اکنون می بینم مسائل زمانه ایشان و نوع جهت گیری ایشان کامل و نظام مند نیست.
سومی فهم اهمیت درک لطافت بود و از همانجا الآن می فهمم که کار ما اصلاً دانستن نبوده شاید به قول شاعر:
کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ
کار ما شاید این است
که در افسون گل سرخ شناور باشیم
پشت دانایی اردو بزنیم
دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم
صبح ها وقتی خورشید در میآید متولد بشویم
هیجان ها را پرواز دهیم
روی ادرک؛ فضا؛ رنگ؛ صدا؛ پنجره؛ گل؛ نم بزنیم
آسمان را بنشانیم میان دو هجای هستی
ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم
بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم
نام را باز ستانیم از ابر
از چنار؛ از پشه؛ از تابستان
روی پای تر باران به بلندی محبت برویم
در به روی بشر و نور و گیاه و ه باز کنیم
کار ما شاید این است
که میان گل نیلوفر و قرن
پی آواز حقیقت بدویم
چهارمی درک روش علمی و نگاه مسأله پردازانه و متخصصانه و محققانه و وطن دوستانه و مصلحانه و بی طرفانه و اخلاق مدارانه و البته نگاه الهی حقیقی نه شعاری به مسائل بود که از یک عالم فرزانه در یک علمی آموختم که هر کس میتواند باشد البته در کشور ما در این حد و با این نگاه خیلی کم تر از کم است نام ایشان پروفسور فرامرز رفیع پور بود و از همین جا فهمیدم راهی که داریم خیلی از ما میرویم به ترکستان است.
نگاه الهی حقیقی مربوط میشود به حقیقت مطلب بعدی و تفسیر من از آن که درک ولایت و ربوبیت الهی است و استعانت از امداد وحی. و خدا را شکر که از کاستی نگاه اخباری و حدیثی و تفسیری و کلامی و فلسفی و علوم اسلامی فرهنگستانی آگاه شدم.
مورد بعدی و پنجمی درک اهمیت مسئولیت و ایمان بود که به زندگی معنایی عملی بخشید هر چند الآن نظرم این است که در چیستی این معنا و علی الخصوص در چیستی آن عمل باید تشکیک بسیار کرد اما این تفکر را از کتاب طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن آیت الله ای گرفتم.
و ششمی درک اهمیت مهارت های کلیدی زندگی بود که از یکی از دوستان آموختم.
و هفتمی درک اهمیت هنر کسب و کار و جدایی هنر کسب و کار از حرفه بود که از یکی از اساتید دانشگاه آموختم البته ریشه فلسفی آن در کتاب جمهوری افلاطون فصل در خانه کفالس آنجا که از هنر میگوید بود.
و آخری هم همین اواخر بود که با نظرات ضد و نقیض و کوهی از مطالب به درد نخور گذشته و انتقادات و مسیری در پیش و توشه ای بر پشت فهمیدم که این فهم ها کلید زندگی است نه کلید حقیقت. شاید چیزی از دنیا نمیدانم و نمیتوانم مشکلات آن را درک و حل کنم اما میتوانم وظایف خودم را انجام دهم
کجا بودم کجا رفتم کجاام من نمیدانم
به تاریکی در افتادم ره روشن نمیدانم
ندارم من درین حیرت به شرح حال خود حاجت
که او داند که من چونم اگرچه من نمیدانم
چو من گم گشتهام از خود چه جویم باز جان و تن
که گنج جان نمیبینم طلسم تن نمیدانم
چگونه دم توانم زد درین دریای بی پایان
که درد عاشقان آنجا به جز شیون نمیدانم
برون پرده گر مویی کنی اثبات شرک افتد
که من در پرده جز نامی ز مرد و زن نمیدانم
در آن خرمن که جان من در آنجا خوشه میچیند
همه عالم و مافیها به نیم ارزن نمیدانم
از آنم سوخته خرمن که من عمری درین صحرا
اگرچه خوشه میچینم ره خرمن نمیدانم
چو از هر دو جهان خود را نخواهم مسکنی هرگز
سزای درد این مسکین یکی مسکن نمیدانم
چو آن گلشن که میجویم نخواهد یافت هرگز کس
ره عطار را زین غم به جز گلخن نمیدانم
و دیگری به نام آقای محمد رضا روزبه گفته:
می روم چون سایه ای تنها نمی دانم کجا
خویش را گم کرده ام اما نمی دانم کجا
سایه ی آشفتگی ها از سر دل کم مباد
ساحلی ایمن تر از دریا نمی دانم کجا
سر به صحرا می نهد دریا نمی دانم چرا
دل به دریا می زند صحرا نمی دانم کجا
با من امشب خلسه ی یاد کدامین آشناست؟
روزگاری دیده ام او را نمی دانم کجا
دیدمش در کوچه ساران غبار آلود وهم
او نمی دانم که بود آنجا نمی دانم کجا
مرغ آمین شعله سر داد این زمان افکنده اند
آتشی در خرمن نیما نمی دانم کجا
آن قدر رفتم که حتی سایه ام از پا فتاد
مانده بر جا ردّ پایم تا نمی دانم کجا
به رسم همیشه یک آهنگ مشتی هم تقدیم میکنیم:
آن یکی نحوی به کشتی در نشست
رو به کشتیبان نهاد آن خودپرست
گفت هیچ از نحو خواندی، گفت لا
گفت نیم عمر تو شد در فنا
دلشکسته گشت کشتیبان ز تاب
لیک آن دم کرد خاموش از جواب
باد کشتی را به گردابی فکند
گفت کشتیبان بدان نحوی بلند
هیچ دانی آ شنا کردن بگو
گفت نی ای خوشجواب خوبرو
گفت کل عمرت ای نحوی فناست
زانک کشتی غرق این گردابهاست
محو میباید نه نحو اینجا بدان
گر تو محوی بیخطر در آب ران
آب دریا مرده را بر سر نهد
ور بود زنده ز دریا کی رهد
چون بمردی تو ز اوصاف بشر
بحر اسرارت نهد بر فرق سر
ای که خلقان را تو خر میخواندهای
این زمان چون خر برین یخ ماندهای
منظورش همان چون خر در گل است و شاید مفهوم این شعر در مذمت درس شیرین عربی و بی توجهی به ورزش باشد شاید
شاید هم گله از بی توجهی به حرفه و فن نه درسش بلکه خودش
شاید هم هنر نه هنر کاغذی بلکه هنر زندگی
و شاید همه اینها باشد و هیچ کدام نباشد و باید کمی معنوی تر شویم برای فهم مثنوی
شاید میگوید اگر دانش و یا مال و یا مقام نیمی از زندگی انسان باشد و انسان در صورت نداشتن آنها ناقص باشد اما بعضی چیز ها تمام زندگی انسان است
و کمی هم باید فیلسوف شویم
آن ها که تمام زندگی بشرند چه هستند؟
و چه نیستند؟
مسلما چیزی که در مقامی است که تحت مالکیت انسان قرار میگیرد نمی تواند تمام هستی انسان را تشکیل دهد
شاید اول باید بدانیم کشتی غرق کدام گرداب هاست
بگذریم
در نهایت مولوی از محو میگوید
و نمیدانم چه میگوید اما
عاشقی میگفت:
تو رها در من و من محو سراپای تو ام
تو همه عمر من و من همه دنیای تو ام
بیدلی هم این طور سرود:
گفتی چه کسی؟ در چه خیالی؟ به کجایی؟
بی تاب تو ام، محو تو ام، خانه خرابم
فریدون مشیری هم می گوید:
گفته بودی که چرا محو تماشای منی
آن چنان مات که حتی مژه بر هم نزنی
مژه بر هم نزنم تا که ز دستم نرود
ناز چشم تو به قدر مژه بر هم زدنی
اون قدیما که حرفا شیرین چون عسل بود هم یکی این طوری میگفت:
ای درخت آشنا
شاخه های خویش را
ناگهان کجا
جا گذاشتی؟
یا به قول خواهرم فروغ:دستهای خویش را
در کدام باغچه
عاشقانه کاشتی؟
این قرارداد
تا ابد میان ما
برقرار باد
چشمهای من به جای دستهای تو
من به دست تو
آب می دهم
تو به چشم من
آبرو بده
من به چشمهای بی قرار تو
قول میدهم
ریشه های ما به آب
شاخه های ما به آفتاب می رسد
ما دوباره سبز می شویم
زندگی دشوار است این حقیقت بزرگی است، چون وقتی ما واقعاً این حقیقت را دریابیم از آن درمیگذریم. وقتی به واقع بدانیم زندگی دشوار است و آن را بپذیریم آن گاه زندگی دیگر دشوار نیست چون وقتی پذیرفته شد دیگر اهمیتی ندارد
یک افسانهی قدیمی تبتی هست دربارهی زن جوانی به نام کریشا گوتامی که یک پسر بسیار دوست داشتنی به دنیا آورد وقتی اولین سالروز تولد پسر فرارسید بیمار شد و درگذشت کریشا اندوهناک در شهر خود قدم میزد و جسد کودکش را در بازوان گرفته، برای برگرداندن او به زندگی، ملتمسانه از مردم تقاضای نوشدارو میکرد بعضی از مردم به او میخندیدند برخی فکر میکردند دیوانه است و بعضی او را نادیده میگرفتند سرانجام او به مرد خردمندی برخورد که به او گفت روی زمین تنها شخصی که میتواند به او کمک کند بوداست. او نزد بودا رفت و داستانش را بازگفت. بودا به دقت به گفتههای کریشا گوش داد و به او گفت اگر به شهر برود و از اولین خانهای که با مرگ آشنا نباشد برایش بذر خردلی بیاورد به او کمک خواهدکرد. کریشا خوشحال به شهر رفت و در اولین خانه را زد و گفت: بودا مرا فرستاده تا قدری بذر خردل از خانهای که هرگز مرگی در خانواده ندیدهاند بگیریم. صاحب خانه گفت: اینجا خانهی مورد نظر تو نیست ما در اینجا مرگ را تجربه کردهایم او تمام شهر را گشت اما نتوانست درخواست بودا را انجام دهدو بالاخره با فهم جهانی بودن مرگ توانست مرگ کودکش را بپذیرد و او را دفن کند.
بسیاری از ما در عالم خیال افسانه های پریان همیشه خوشبختی را به تصویر میکشیم که ماجراهای شاهزادهی آن ها را خودمان آفریدهایم ما به کمک والدین، دوستان و اجتماع انتظاراتی از آنچه میخواهیم در زندگیمان وجود داشته باشد در خود ایجاد میکنیم اما به طور گریز ناپذیری جایی این انتظارات محو خواهند شد.
بخش مهمی از آنچه ما ضایعه و درد میدانیم بحثی است درباره انتظارات ما از آنچه "باید میبود".
ما نمیتوانیم قبل از آنکه انتظارات را روشن بیان کنیم فراتر از آن برویم.
اما ما به "چرا من؟" متصل هستیم زندگیمان را مرور کرده و میبینیم به فلان دلیل و فلان دلیل تنبیه شدهایم. دربارهی همهی قدم های کجی که برداشته ایم فکر میکنیم و در مقطعی میپذیریم که خودمان مسبب بدبختیهایمان هستیم.
و از ترس تکرار این نتایج همیشه نگران آینده و در اضطراب هستیم.
تمرین 1:
به طور مشروح توضیح دهید قصد انجام چه کارهایی را داشتید. تا حد ممکن به گذشته بازگردید؛ زمانی که کودک بودید و شروع به تجسم زندگیتان کردید. به زمانی برگردید که به شما گفته شد زندگی چطور خواهد بود و شما گفتید چطور باید باشد درباره آن انتظارها بنویسید. این تمرین را با "من میخواستم ." شروع کنید.
تمرین 2:
حالا توجه خود را بر انتظارهایی که حول محور یک موضوع خاص مانند دوستی، خانواده، روش زندگی، شغل، فرزندان و . داشتید متمرکز نمایید چیزی انتخاب کنید و بنویسید که انتظار داشتید چگونه باشد؟ معنی آن در زندگی شما چیست؟
تمرین 3:
سومین تمرین با "اما من نمیخواستم که ." شروع میشود. این که چه چیزهایی خلاف میل ما رخ داد.
خیلی خسته کننده شد تهیه این بحث نگارش درمانی و به نظرم مخاطب خاصی هم نداره نه؟
حالا برای رفع خستگی:
و زنی گفت: از رنج برایمان بگو؛ پیامبر گفت: رنج تو شکستن پوستهای است که فضای ادراک تو را محصور کرده است
هر یک از ما داستانی برای نقل کردن داریم، داستانی بسیار با اهمیت که هستهی مرکزی وجود ما را تشکیل میدهد.
موضوعی که احیاناً قلب ما را پاره پاره کرده و آن حکایتی از زیبایی است چراکه نمی توانست بدون آن که اول دوست بدارد با از دست دادن آن چیز جریحه دار شود
حالا زمان شروع اهمیت قائل شدن برای داستان شماست
دوستی میگفت: آدم های شیرین عقل خوشبختند چون نور و روشنایی را جذب میکنند، هنگام نوشتن این را به یاد داشته باشید
تمرین:
بعضی حوادث در لحظهای خاص و بعضی به مرور زمان اتفاق میافتند مقاطعی هست که درمییابید زندگیتان برای همیشه تغییر خواهدکرد به آن زمان و آن مکان باز گردیدصحنه را مجسم کنید کجا بودید؟ محیط اطرافتان چگونه بود؟چه کسان دیگری حضور داشتند و چه میکردند؟ ترستان چگونه شروع شد؟ همه جزییات را بنویسید بگذارید دستتان و نه ذهنتان راهنمای شما باشد. دقیق باشید سعی به کامل بودن نکنید. هر چقدر دوست دارید منفیباف، خشمگین، مأیوس،کفری، عنق و کراهت انگیز باشید چیزی را مخفی نکنید.
با "به یاد میآورم که." شروع کنید. دست خود را برای پانزده دقیقه فعال بگذارید، فریاد بزنید، گریه کنید عالی است گریستن احساسات فروخورده ما را آزاد میکند ضمن گریستن بنویسید شما به جهش خود تن دردادهاید.
میخواستم که بروم و بروم که بروم
اما امان از داغ تنهایی که آدم را به چه کار ها که وا نمیدارد
و اگر به داغ تنهایی تلاطم خیال را هم اضافه کنیم فقط می ماند یک خر که بیاوریم و باقالی بار کنیم
از اوایل خرداد یعنی درست در اوج زمانی که باید برای کنکور ارشد میخواندم شما را هم بیشتر میخواندم شاید وبلاگ نویسی از خواص گرمای هوا باشد
شاید هم بیان برای من تداعی شده با تابستان و ماه رمضان
و خیلی وقت ها هم حالم را عوض میکردید ممنان!
خواستم بیایم یکی دو کار عقب افتاده بکنم بروم اما انگار این یکی دو کار خودش خیلی کار دارد
یکی از این این کارها مربوط میشود به ارائه یک سری چالشهای روان شناسی_نویسندگی که میشود روان نویسی
که اولاً ریشه در علایق خودم دارد اما منبعش یک کتابی است به نام نگارش درمانی اثر سوزان زیمرمن
قبلاً به چند نفر از دوستان معرفی اش کرده بودم اما این کتاب ظاهراً تجدید چاپ نشده همچنین دنبال یک روش برای مؤثرتر شدن استفاده از این مطلب بودم
حالا این که موضوع بحث دقیقاً چیست را بعداً خواهید فهمید
یک کار دیگم هم این طورا بود:
اینجاست
نقاطی هست که به ما کمک میکند به آرامش برسیم زیرا آنها افسون چشم اندازشان را در اختیار ما میگذراند. آنها به ما اجازه میدهند عقب بایستیم و به زندگیمان در سطح وسیع تری نگاه کنیم. آنها در میان سراسیمگی گرفتاریهایمان فضایی آرام ایجاد میکنند. یک جای آرامش بخش ممکن است یک حیاط کوچک با بوی نم دیوار باشد یا ممکن است نیمکتی در یک پارک باشد میتواند یک امام زاده با گنبدی زیبا باشد می تواند یک ساحل صخرهای یا یک دره بیابانی باشد این مکانها با نداهایی که فقط ما می توانیم بشنویم با ما صحبت میکنند. آنها به ما چشمک میزنند تا از آنها دیدن کنیم آنها برای هر یک از ما متفاوتند اما هر یک از ما دارای مکان آرامش بخشی هستیم که خودمان آن را میشناسیم یا قصد داریم آن را کشف کنیم.
نقاط آرامش بخش ما را اگر شده برای یک روز یا یک ساعت هم از تکاپوی هرروزه دور میکنند. امکان نفس کشیدن در دنیایی دیگر را برایمان فراهم میکنند و جان و دلمان را تسکین میدهند. اینها جاهایی هستند که احساس کامل تر بودن، کمتر هراسان و شتابزده بودن و بیشتر یکی شدن با دنیای اطراف خود را به ما القا میکنند. اگر شما هنوز یک مکان آرام بخش ندارید درباره جاهایی فکر کنید که در طول زندگی تان باعث شده بیشتر احساس آرامش کنید درباره چیزی فکر کنید که عملی باشد و جایی که از شما استقبال شود و باعث شود احساس سرزندگی و راحتی بیشتری کنید.
تمرین:
درباره آن جای آرامش بخشی که از آن دیدن میکنید یا در تخیل شما وجود دارد بنویسید. . وقتی آنجا هستید چه احساسی دارید؟ چه درسهایی از بودن در آنجا میگیرید؟ چه طور میتوانید طوری برنامه ریزی کنید که مدت زمان بیشتری آنجا باشید؟ این طور شروع کنید "من وقتی در . هستم ."
کمی هم دعا کنیم شاید بیشتر از نوشتن ما را جلو انداخت:
خاطرات انتخابی هستند چیزهای زیادی هستند که ما فراموش میکنیم اما در زندگی هر یک از ما لایههایی از خاطرهها، مثل لایههای رسوبی صخرهها وجود دارد. افراد و نقاطی هستند که ما را به کودکیمان، نوجوانیمان و سالهای بزرگسالیمان پیوند میدهند.
آنها ما را برای بهتر یا بدتر شدن شکل میدهند. آن وقایع، احساسها، ترسها و شادیها که در عمق رسوب خاطرهها دفن شدهاند پایه آنچه را پیش میآید تشکیل میدهند.
ما نمیتوانیم از گذشتهی خود فرار کنیم بلکه میتوانیم بر اساس آن رشد کنیم. میتوانیم فراتر از آن برویم، اما آنچه ما را شکل داده و بخشی از آنچه هستیم با ما میماند.
وقتی لنگرگاههای کشتی خود را از دست میدهیم و وقتی در طوفانهای فراتر از توان خود گرفتار میشویم باید از محل گرداب بیرون آمده و به عقب نگاه کنیم. باید طوری به عقب نگاه کنیم که بتوانیم به جلو بجهیم ما باید با آنچه حفظ و به نوعی تکمیل شده یعنی خاطره و تفسیر آن، تسکین پیدا کنیم.
تمرین:
شروع به نوشتن خاطرات کوچک و بزرگ خود کنید. ممکن است برای به فعالیت واداشتن خود یک آلبوم عکس قدیمی، یک بریدهی رومه یا شیئی از دوران کودکیتان را بیرون بیاورید. ابتدا خاطره ها را به سرعت هرچه بیشتر فهرست نویسی کنید و هرچه به ذهنتان میآید سریع یادداشت کنید. خاطره میتواند دربارهی موضوعی عادی باشد یا موضوعی که زندگی شما را عوض کردهاست، میتواند لذت بخش باشد یا آکنده از غم و درد. هرچه هست بیاندیشید، چطور آن را گذراندید از آن لذت بردید یا با آن کنار آمدید. این بخشی از چیزی است که شخصیت امروز شما را ساخته است. وقتی شروع کنید از هجوم خاطرات شگفت زده خواهید شد.
این تمرین کمک میکند چشم انداز زندگیتان را بنگرید و گذشته را به حال مرتبط کنید و به شما یادآور میشود که زندگی دائماً در حال تغییر است. خاطرات خوب و بد قاطی میشوند و شاید چیزی که روزی باعث رنجتان بوده فکاهی به نظر آید. شاید هم چیزی که باعث شادی کودکیتان بوده اکنون نیز باعث تسلیتان شود.
حالا دوباره فهرستتان را بخوانید خاطرهای را که میخواهید شرح دهید انتخاب کنید. آن را به صورت یک نوشته درآورید شامل یک مقدمه بر موضوع، متن ماجرا و شرح مفصل پایانی.
. آیا کسی واقعاً از این مطالب استفاده میکنه؟
اینم یه قسمتی از خاطرات من:
باور این که استعداد شعر گفتن در ما وجود دارد سخت است ممکن است شعرهای دیگران را بخوانیم و بگوییم بله او شخص هنرمند و با استعدادی است اما کمتر به سرمان میزند که خودمان شعر بگوییم. چرا که شاعری ما را میترساند و میگوییم مطمئناً این استعداد در من نیست.
اما شعر گفتن تنها ردیف کردن وزن و قافیه و آرایه های ادبی نیست به زودی متوجه میشوید توانایی شعر گفتن در همهی ما هست و ابزار قدرتمندی است برای برخورد با تصاویری که ما را رها نمیکنند و خوب یا بد در ذهنمان میلولند
تمرین:
مشاهده هر روزهی اشیاء راه مؤثری است یک شیء نزدیک به خود را انتخاب کنید چیزی که به شما تعلق دارد میتوانید یک روز خاص یا یک شخص خاص را هم انتخاب کنید. سپس کاغذ را به چهار قسمت تقسیم کنید:
در یک بخش شیء را تا حد ممکن شاخ و برگ داده و تمام ویژگی ها او را توصیف کنید
در بخش بعدی تمام احساساتی را که آن شیء در شما بر میانگیزد فهرست کنید
در بخش بعد ببینید آن شیء شبیه چه چیزهای دیگری است یا شما را به یاد چه چیز هایی میاندازد
در بخش آخر خود را به جای آن شیء قرار دهید و صدای آن شیء را بشنوید و از چشم انداز او شروع به نوشتن کنید
این کار را سریع و در مدت کوتاهی و با ثبت اولین اندیشه ها انجام دهید
حالا کاملاً راحت باشید یکبار متن تان را بازخوانی کنید و چشمانتان را ببندید و درباره تصویری که ترسیم کرده اید فکر کنید چند نفش عمیق بکشید و به صدای نفس خود گوش کنید شما نیاز به وزن و قافیه و کلمه و آرایه ندارید نیاز به تخیل و احساسات مختلف دارید به آنها اجازهی انفجار دهید منتظر کمال مطلوب نباشید ممکن است به بهترین شعر نرسید اما مسأله مهم این است که اشعار زیادی در درون شما وجود دارد که برای بیرون آمدن نیاز به اجازه شما دارند
موضوعی بخوانید
نقاطی هست که به ما کمک میکند به آرامش برسیم زیرا آنها افسون چشم اندازشان را در اختیار ما میگذراند. آنها به ما اجازه میدهند عقب بایستیم و به زندگیمان در سطح وسیع تری نگاه کنیم. آنها در میان سراسیمگی گرفتاریهایمان فضایی آرام ایجاد میکنند. یک جای آرامش بخش ممکن است یک حیاط کوچک با بوی نم دیوار باشد یا ممکن است نیمکتی در یک پارک باشد میتواند یک امام زاده با گنبدی زیبا باشد می تواند یک ساحل صخرهای یا یک دره بیابانی باشد این مکانها با نداهایی که فقط ما می توانیم بشنویم با ما صحبت میکنند. آنها به ما چشمک میزنند تا از آنها دیدن کنیم آنها برای هر یک از ما متفاوتند اما هر یک از ما دارای مکان آرامش بخشی هستیم که خودمان آن را میشناسیم یا قصد داریم آن را کشف کنیم.
نقاط آرامش بخش ما را اگر شده برای یک روز یا یک ساعت هم از تکاپوی هرروزه دور میکنند. امکان نفس کشیدن در دنیایی دیگر را برایمان فراهم میکنند و جان و دلمان را تسکین میدهند. اینها جاهایی هستند که احساس کامل تر بودن، کمتر هراسان و شتابزده بودن و بیشتر یکی شدن با دنیای اطراف خود را به ما القا میکنند. اگر شما هنوز یک مکان آرام بخش ندارید درباره جاهایی فکر کنید که در طول زندگی تان باعث شده بیشتر احساس آرامش کنید درباره چیزی فکر کنید که عملی باشد و جایی که از شما استقبال شود و باعث شود احساس سرزندگی و راحتی بیشتری کنید.
تمرین:
درباره آن جای آرامش بخشی که از آن دیدن میکنید یا در تخیل شما وجود دارد بنویسید. . وقتی آنجا هستید چه احساسی دارید؟ چه درسهایی از بودن در آنجا میگیرید؟ چه طور میتوانید طوری برنامه ریزی کنید که مدت زمان بیشتری آنجا باشید؟ این طور شروع کنید "من وقتی در . هستم ."
کمی هم دعا کنیم شاید بیشتر از نوشتن ما را جلو انداخت:
خاطرات انتخابی هستند چیزهای زیادی هستند که ما فراموش میکنیم اما در زندگی هر یک از ما لایههایی از خاطرهها، مثل لایههای رسوبی صخرهها وجود دارد. افراد و نقاطی هستند که ما را به کودکیمان، نوجوانیمان و سالهای بزرگسالیمان پیوند میدهند.
آنها ما را برای بهتر یا بدتر شدن شکل میدهند. آن وقایع، احساسها، ترسها و شادیها که در عمق رسوب خاطرهها دفن شدهاند پایه آنچه را پیش میآید تشکیل میدهند.
ما نمیتوانیم از گذشتهی خود فرار کنیم بلکه میتوانیم بر اساس آن رشد کنیم. میتوانیم فراتر از آن برویم، اما آنچه ما را شکل داده و بخشی از آنچه هستیم با ما میماند.
وقتی لنگرگاههای کشتی خود را از دست میدهیم و وقتی در طوفانهای فراتر از توان خود گرفتار میشویم باید از محل گرداب بیرون آمده و به عقب نگاه کنیم. باید طوری به عقب نگاه کنیم که بتوانیم به جلو بجهیم ما باید با آنچه حفظ و به نوعی تکمیل شده یعنی خاطره و تفسیر آن، تسکین پیدا کنیم.
تمرین:
شروع به نوشتن خاطرات کوچک و بزرگ خود کنید. ممکن است برای به فعالیت واداشتن خود یک آلبوم عکس قدیمی، یک بریدهی رومه یا شیئی از دوران کودکیتان را بیرون بیاورید. ابتدا خاطره ها را به سرعت هرچه بیشتر فهرست نویسی کنید و هرچه به ذهنتان میآید سریع یادداشت کنید. خاطره میتواند دربارهی موضوعی عادی باشد یا موضوعی که زندگی شما را عوض کردهاست، میتواند لذت بخش باشد یا آکنده از غم و درد. هرچه هست بیاندیشید، چطور آن را گذراندید از آن لذت بردید یا با آن کنار آمدید. این بخشی از چیزی است که شخصیت امروز شما را ساخته است. وقتی شروع کنید از هجوم خاطرات شگفت زده خواهید شد.
این تمرین کمک میکند چشم انداز زندگیتان را بنگرید و گذشته را به حال مرتبط کنید و به شما یادآور میشود که زندگی دائماً در حال تغییر است. خاطرات خوب و بد قاطی میشوند و شاید چیزی که روزی باعث رنجتان بوده فکاهی به نظر آید. شاید هم چیزی که باعث شادی کودکیتان بوده اکنون نیز باعث تسلیتان شود.
حالا دوباره فهرستتان را بخوانید خاطرهای را که میخواهید شرح دهید انتخاب کنید. آن را به صورت یک نوشته درآورید شامل یک مقدمه بر موضوع، متن ماجرا و شرح مفصل پایانی.
. آیا کسی واقعاً از این مطالب استفاده میکنه؟
اینم یه قسمتی از خاطرات من:
بین انتظارهای ما با آن چیزهایی که بلاعوض میگیریم رابطهی نزدیکی وجود دارد ما از اشخاص معینی که بر ایشان ارزش هم قائلیم انتظار داریم همیشه آماده خدمت باشند و بسیاری از جاها و چیزهایی را که دوست داریم انتظار داریم بدون تغییر باقی بمانند. بسیاری از چیزها و اشیایی که به آنها اهمیت میدهیم به صورت رایگان در اختیار و خدمت ما هستند اما ما کمتر نعمتهایی که ما را فراگرفته ارزیابی میکنیم و خیلی دیر میفهمیم که چه چیزهایی داشته ایم و از دست داده ایم حالا وقت قدردانی از کسانی و چیزهایی است که برای ما عزیز است؛ آن افراد و اشیایی که آن قدر با زندگی ما آمیخته شده اند که نمیتوانیم با یک دل فارغ از وجود آنها لذت ببریم
ما اغلب در زندگی روزمرهمان فراموش میکنیم که مرگ پایانی حتمی برای آن است. در رویارویی با مرگ نیرویی وجود دارد. با این کار ما به این که باید بیشتر برای زندگی بکوشیم بیشتر فکر میکنیم وقتی دریابیم همه به یک سو میرویم بیشتر مهربان میشویم و جایی برای خودپسندی بین ما باقی نمیماند.
شجاعت مزیتی بالاتر از دوست داشتن است دوست داشتن در بهترین شرایط شجاعت میخواهد.
ما دارای یک فرهنگ زد و بندی "جورش کن" هستیم و برای مسائل پیچیده راه حل های سریع میخواهیم. مسکن برای سردرد و آرام بحش برای یک روز خسته کننده. اما چه اتفاقی میافتد وقتی با چیزی روبرو میشویم که نمیتوانیم آن را سر و سامان دهیم؟ چه اتفاقی میافتد وقتی که چیزی را انتخاب نمیکنیم اما او ما را انتخاب میکند؟ ما میخواهیم کارها را درست کنیم، از عزیزانمان مراقبت کنیم و از آسیب در امان باشیم. اما ما فقط در حد توانمان میتوانیم کارهایی انجام دهیم ما مجبوریم فراتر از امیدها و آرزوهایمان به سوی یک سرمایه گذاری اعتقادی حرکت کنیم. ویکتور فرانکل در کتاب انسان در جستجوی معنا مینویسد: "ما که در اردوگاه کار اجباری زندگی میکردیم میتوانیم افرادی را به یاد آوریم که از بین کلبه ها عبور میکردند و برای آرامش دیگران آخرین قطعه نان خود را به آنها میدادند ممکن است تعداد آنها کم باشد اما دلیلی کافی بر این است که هر چیز انسان را میشود گرفت مگر یک چیز و آن آخرین اختیارات انسانی یعنی قدرت انتخاب راه و روشش در هر مجموعه شرایط فرضی است"
استن این عالم ای جان غفلتست
هوشیاری این جهان را آفتست
هوشیاری زان جهانست و چو آن
غالب آید پست گردد این جهان
هوشیاری آفتاب و حرص یخ
هوشیاری آب و این عالم وسخ
زان جهان اندک ترشح میرسد
تا نخیزد در جهان حرص و حسد
گر ترشح بیشتر گردد ز غیب
نه هنر ماند درین عالم نه عیب
دیوار اشعار هر روز کمی ایده و دلنوشته و شعر و داستان از شما و در آخر یک کشکول پر و پیمون داریم و کلی درس زندگی یاد میگیریم.
خیلی ممنون که سعی میکنید این دیوار اشعار را تمیز نگه دارید و چیزی رو ش نمی نویسید ولی لطفا روش بنویسید این طوری خیلی قشنگ تره.
پیشنهاد موضوع بعدی را شما بدید. من ذهنم یاری نمیکنه میدونید که سوخته مخم. اما ول کن هم نیست. پس پیشنهاد بدید.
موضوعی بخوانید .
"I live in fear of the snow," said the bear.
"Whenever it's here, be sure I'll be there.
Oh, the pain and the cold,
When one's bearish and old.
I live in fear of the snow."
"I live in fear of the fire," said the snow.
"Whenever it comes then it's time I must go.
With its yellow lick flames
Leaping higher and higher,
I live in fear of the fire."
"I live in fear of the river," said the fire.
"It can drown all my flames anytime it desires,
And the thought of the wet
Makes me sputter and shiver.
I live in fear of the river."
"I live in fear of the bear," said the river.
"It can lap me right up, don't you know?"
While a mile away
You can hear the bear say,
"I live in fear of the snow."
دیوار اشعار هر روز کمی ایده و دلنوشته و شعر و داستان از شما و در آخر یک کشکول پر و پیمون داریم و کلی درس زندگی یاد میگیریم.
خیلی ممنون که سعی میکنید این دیوار اشعار را تمیز نگه دارید و چیزی رو ش نمی نویسید ولی لطفا روش بنویسید این طوری خیلی قشنگ تره.
پیشنهاد موضوع بعدی را شما بدید. من ذهنم یاری نمیکنه میدونید که سوخته مخم. اما ول کن هم نیست. پس پیشنهاد بدید.
موضوعی بخوانید .
مردم ما زندگانی را از صدای باد میگیرند
مهربانی و محبت را
از پرستو یاد میگیرند
مردم ما، با صدای اب
غصه را از قلب میشویند
چشمه را وقتی که میبینند
یک سلام گرم میگویند
مردم ما شاپرکها را مثل گلها دوست میدارند
روی سنگ کوه هم حتی
دانه های عشق میکارند
مردم ما دوستی ها را
مثل بوی یاس میدانند
با گروه کبک ها در کوه همصدا آواز میخوانند
مردم ما مهربان هستند
در ده ما زندگی زیباست
مثل شبنم روی یک گلبرگ
آسمان در چشمشان پیداست
جعفر ابراهیمی
دیوار اشعار هر روز کمی ایده و دلنوشته و شعر و داستان از شما و در آخر یک کشکول پر و پیمون داریم و کلی درس زندگی یاد میگیریم.
خیلی ممنون که سعی میکنید این دیوار اشعار را تمیز نگه دارید و چیزی رو ش نمی نویسید ولی لطفا روش بنویسید این طوری خیلی قشنگ تره.
پیشنهاد موضوع بعدی را شما بدید. من ذهنم یاری نمیکنه میدونید که سوخته مخم. اما ول کن هم نیست. پس پیشنهاد بدید.
موضوعی بخوانید .
دیوار اشعار هر روز کمی ایده و دلنوشته و شعر و داستان از شما و در آخر یک کشکول پر و پیمون داریم و کلی درس زندگی یاد میگیریم.
خیلی ممنون که سعی میکنید این دیوار اشعار را تمیز نگه دارید و چیزی رو ش نمی نویسید ولی لطفا روش بنویسید این طوری خیلی قشنگ تره.
پیشنهاد موضوع بعدی را شما بدید. من ذهنم یاری نمیکنه میدونید که سوخته مخم. اما ول کن هم نیست. پس پیشنهاد بدید.
موضوعی بخوانید .
راستی شعر چیست؟
آیا شعر جز ثبت لحظه های حس شده است؟
آیا شعر جز حسی است که در لحظه ها اتفاق میافتد؟
لحظه هایی که شعر به سراغ شاعر میآید چه لحظه هایی است؟
آیا آن لحظه ها به اختیار شاعر است؟
وقتی نوجوان بودم همیشه از خودم میپرسیدم که چرا همه شاعر نیستند؟
چرا بعضیها میتوانند دنیا را شاعرانه ببینند و بعضی نمیتوانند؟
و بعد به خودم میگفتم کاش همه شاعر بودند.
آن وقت از خودم میپرسیدم لحظه هایی که شعر به سراغ شاعر میآید شاعر چه حالی دارد؟
به نقل از جعفر ابراهیمی
واقعاً شعر چه جور موجودی میتونه باشه؟
دیوار اشعار هر روز کمی ایده و دلنوشته و شعر و داستان از شما و در آخر یک کشکول پر و پیمون داریم و کلی درس زندگی یاد میگیریم.
خیلی ممنون که سعی میکنید این دیوار اشعار را تمیز نگه دارید و چیزی رو ش نمی نویسید ولی لطفا روش بنویسید این طوری خیلی قشنگ تره.
پیشنهاد موضوع بعدی را شما بدید. من ذهنم یاری نمیکنه میدونید که سوخته مخم. اما ول کن هم نیست. پس پیشنهاد بدید.
موضوعی بخوانید .
دیوار اشعار هدفش این بود و هست که خیلی خودمانی هر حرفی برای گفتن داریم بزنیم و از هم یادبگیریم و یک دفتر دلنوشته ها و کشکول جمعی درست کنیم. فقط هم به نظرم نباید محدود به ادبیات باشه.
اما این طور که من شعر و اون هم با موضعات محدود انتخاب کنم شاید بهترین انتخاب نباشه و شاید خیلی دست را باز نذاره.
خواهش میکنم که اگر ایدهای برای بهتر شدن وضع این دیوار دارید حتماً اعلام کنید.
@ دو خواننده و البته نویسنده خیلی خوبی که این مدت مطالب خیلی خوبی به دیوار اضافه کردند
@ یکی از دوستان گه گفت شعر بلد نیستم و دیگران که نظرشون همینه
@ خواننده های همیشه خاموش (در این مورد حتما نظرتون را ناشناس و خصوصی اعلام کنید)
حاجت نبود مستی ما را به شراب
یا مجلس ما را طرب از چنگ و رباب
بیساقی و بیشاهد و بیمطرب و نی
شوریده و مستیم چو مستان خراب
دیوار اشعار هر روز یک شعر از من و یکی یک شعر در همین موضوع هم از خواننده ها این طوری کلی شعر و کلی درس زندگی یاد میگیریم
خیلی ممنون که سعی میکنید این دیوار اشعار را تمیز نگه دارید و چیزی رو ش نمی نویسید ولی لطفا روش بنویسید این طوری خیلی قشنگ تره
موضوعی بخوانید .
صبحِ بی تو، رنگ بعد از ظهر یک آدینه دارد
بی تو حتی مهربانی حالتی از کینه دارد
بی تو میگویند: تعطیل است کارِ عشق بازی
عشق، اما کی خبر از شنبه و آدینه دارد
جُغد، بر ویرانه میخواند به انکارِ تو اما
خاک این ویرانهها، بویی از آن ویرانه دارد
خواستم از رنجشِ دوری بگویم، یادم آمد
عشق با آزار، خویشاوندی دیرینه دارد
رویِ آنم نیست تا در آرزو، دستی برآرم
ای خوش آن دستی که رنگِ آبرو از پینه دارد
در هوای عشقِ تو پر می زند با بی قراری
آن کبوترْ چاهیِ زخمی که او در سینه دارد
ناگهان قفلِ بزرگ تیرگی را میگشاید
آن که در دستش کلید شهر پر آیینه دارد
دیوار اشعار هر روز یک شعر از من و یکی یک شعر در همین موضوع هم از خواننده ها این طوری کلی شعر و کلی درس زندگی یاد میگیریم
خیلی ممنون که سعی میکنید این دیوار اشعار را تمیز نگه دارید و چیزی رو ش نمی نویسید ولی لطفا روش بنویسید این طوری خیلی قشنگ تره
موضوعی بخوانید .
خب دیروز دیوار به علت نامساعد بودن هوا تعطیل بود اما امروز هوا آرام است و نسبتاً :
گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
سلطان جهانم به چنین روز غلام است
خیلی فکر به پیچ و تاب زندگی و ناملایمات و ایده آل ها نباید فکر کرد همین که میتوانم بنویسم یعنی هستم و همین برای دلخوشی بس که میتوانم با یک دوست یک تفریح کوچک و ساده داشته باشم. عاخه امروز پنجشنبه است اصلا مگه میشه بد بود.
می خواهمت چنانکه شب خسته خواب را
می جویمت چنانکه لب تشنه آب را
محو توام چنانکه ستاره به چشم صبح
یا شبنم سپیده دمان آفتاب را
بی تابم آنچنانکه درختان برای باد
یا کودکان خفته به گهواره تاب را
بایسته ای چنان که تپیدن برای دل
یا آنچنان که بالِ پریدن عقاب را
حتی اگر نباشی، می آفرینمت
چونان که التهاب بیابان سراب را
ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی
با چون تو پُرسشی چه نیازی جواب را
دیوار اشعار هر روز یک شعر از من و یکی یک شعر در همین موضوع هم از خواننده ها این طوری کلی شعر و کلی درس زندگی یاد میگیریم
خیلی ممنون که سعی میکنید این دیوار اشعار را تمیز نگه دارید و چیزی رو ش نمی نویسید ولی لطفا روش بنویسید این طوری خیلی قشنگ تره
موضوعی بخوانید .
خب یه وقت هایی هم حرف های آدم ته میکشه حتی اگر مخش سوخته باشه
یکی از دیوار نویس ها خواستند که از ندای درون هم بگیم
من خیلی نمیدونم اما به عنوان طرح بحث این که:
ندای درون را به مثابه وجدان میشه دربارش حرف زد
ندای درون را به مثابه محاکات یعنی همگرایی حس جمعی آنچه در حج هم هست میشه دربارش حرف زد
ندای درون را به مثابه الهام آنچه در حل مسأله به کار میرود میشه دربارش حرف زد
ندای درون را به عنوان پیام هایی از درون شخصیت ناشناخته خود میشه دربارش حرف زد
این شخصیت را میشه گسترده تر و در حد کهن الگوها یعنی مفاهیم فرهنگی که در روان تمام یک ملت یا تمام مردم در طول زمان ها شکل گرفته است هم در نظر گرفت
و چیزهای دیگه ای که من نگفتم
- تا حالا شده بخوای یه چیزی بگی ولی نتونی؟
+ چرا نتونم؟
- مثلا بلد نباشی درست بیانش کنی؟
+ خب برو یاد بگیر
- نه یاد گرفتنی نیست
+ پس چیکار کردنیه؟
- تبیین کردنیه
+ خب برای تبیین یه چیز تخصص لازمه
- دقیقا
+ نداری؟
-نه
+ پس به تو چه؟
- پس به کی چه
+ خب این از مشکل اول غیر از تخصص جو مناسب برای درک هم لازمه
- یعنی چی؟
+ یعنی مخاطب تو باغ باشه
- آها پس بی خی خی
+بای
اینجا ما حرف پارو میکنیم یاعلی:
خب ظاهرا دوران دیوار اشعار هم داره به پایان میرسه. البته این به معنی تعطیلی دیوار اشعار نیست به معنی ساده تر شدن سبک دیوار ه این طور که من شعر یا داستان نمیارم و فقط طرح بحث میکنم و بقیه اش با خودتون البته طرح بحث هم با شما باشه بهتره.
این زبان چون سنگ و فم آهن وشست
وانچ بجهد از زبان چون آتشست
سنگ و آهن را مزن بر هم گزاف
گه ز روی نقل و گه از روی لاف
زانک تاریکست و هر سو پنبهزار
درمیان پنبه چون باشد شرار
ظالم آن قومی که چشمان دوختند
زان سخنها عالمی را سوختند
عالمی را یک سخن ویران کند
روبهان مرده را شیران کند
جان ها در اصل خود عیسیدمند
یک زمان زخمند و گاهی مرهمند
گر حجاب از جان ها بر خاستی
گفتِ هر جانی مسیحآساستی
گر سخن خواهی که گویی چون شکر
صبر کن از حرص و این حلوا مخور
صبر باشد مشتهای زیرکان
هست حلوا آرزوی کودکان
دیوار اشعار هر روز کمی ایده و دلنوشته و شعر و داستان از شما و در آخر یک کشکول پر و پیمون داریم و کلی درس زندگی یاد میگیریم.
خیلی ممنون که سعی میکنید این دیوار اشعار را تمیز نگه دارید و چیزی رو ش نمی نویسید ولی لطفا روش بنویسید این طوری خیلی قشنگ تره.
پیشنهاد موضوع بعدی را شما بدید. من ذهنم یاری نمیکنه میدونید که سوخته مخم. اما ول کن هم نیست. پس پیشنهاد بدید.
موضوعی بخوانید .
تمام هم و غمم این بود که به آنجا برسم
تا آسوده شوم
اما الآن که با صد ضرب و زور راضی شده ام که اینجا جای آسایش است آسوده خاطر نیستم
آشفته و خسته ام از خواب
- متن تصویر آرزو بر جوانان عیب نیست
- ای ناشناسی که نظرت برای شعر عمو شبلی را حذف کردم ببخش حقت بود خیلی لحنت خوب نبود
از چه چیز هایی میشه لذت برد؟
شیرین ترین لذت کدومه؟
چرا گاهی بی حوصله میشیم؟
غم چه جور حالیه؟
غم ناک ترین حال چه حالیه؟
شادی چه حالیه؟
شادترین حال چه حالیه؟
فایده شادی چیه؟
آیا میشه همیشه شاد باشیم؟
آیا غم میتونه مفید هم باشه؟
- سؤال شب اول قبر چی میتونه باشه؟
+ نمیدونم اما یه معلمی داشتیم که میگفت معادله هذلولی را گوش گن خوب یاد بگیر شب اول قبر به دردت میخوره
- مرا به فکر فرو بردی
+ واقعا؟
- جدی
+ حال بگو بدانیم آیا حکایت آن پیامبر که بر مردگان گذر کرد را شنیدستی؟
- خیر خداوند خیرت دهاد بگو چه بودست آن:
+ روزی یعنی شامی پیغامبری بر مردگان گذر کرد دید بر قبر نشسته اند بر آنان بانگ زد که شما را چه شده است گفتند ن و منکر در قبال دریافت وجهی ناچیز بسته سؤالات شام اول قبر را خارج از موعد مقرر گشوده و بر کسانی نموده اند و ما منتظریم تا ملائک مقرب سؤالاتی نو طرح نمایند
- نمک
راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد:
- چپ یا راست
+ راست آبش تمیز تره و سایه تره
- اما چپ دنج تره
+ خب پس چپ
<کمی بعد>
- ای بابا قبلا سر جوق میکشیدند
+ روی نیمکت کمتر احساس گناه میکنه
- حتما اثرش هم بیشتره
+ لابد
<کمی بعد>
- عه عه پدر جان اینجا عاخه، اگه 30 سال پیش بود که به خاطر این جرم میگرفتندتون
+ چیکار داری خب به فکر درختاس آب کمه
- آها راحت باش
<کمی بعد>
+ همش کار دلم بود اون غریبه .
- چی شد که این اومد؟
+ به خاطر این دو تا زوجه که دارن با هم میزوکن
- آها حالا چرا این؟
+ بعضی وقتا فکر میکنی یه چیزی خیلی خوبه ولی خود همون چیز کلی مسأله تو دلش داره اینم یه جور از کسب تجربه است. زندگی بلده چه کار کنه که وقتی سوزن را میزنه آخت نره هوا و الفرار بلکه با پای خودت بیای بگی بزن
- آها
<کمی بعد>
- وای که چقدر داغونه این میدون
+ خب پناه میبریم به اون محله
- محله داغون جیم ها را میگی؟
+ اکثر جیم ها پنجاه ساله از اینجا رفتن بعدش هم الف ها اومدن اونا هم الآن دارن میرن جا های بهتر الآن نوبت میم هاست
- مغولا؟
+ نه معتادا
<کمی بعد>
- عه اینجا بازار چیزه که همه به جز یکی دو تا چیز میچرونند توش
+ آره مغازه هایی که شهرداری جدید ساخته را هم هیچ خری پیدا نشده که بخره
<شباهنگام>
- مگه جنگه؟
+ مگه نیست؟
- پس نصح چی میشه، امام حسین که این راهش نبود
+ اینجا همه آماده دعوان اصلا هدف چیز دیگه است
- حتما پرشون کردند
+ قطعا پرشون کردند
- از قبل هم البته برنامه باید ریخت نمیشه یه شبه گفت اونا به اونا فحش بدن اونا از اونا فیلم بگیرن
+ بله خب باید به دست خود نهالی برنشانیم
- به دست خود
+ با طرح و هل و هیل استعمار
- مرگ بر آمریکا
+ حتی اینم کم کم فراموش میشه
- فکر نکنم
+ کم کم تبدیل میشه به مرگ بر مخالف مرگ بر آمریکا و از اون طرف مرگ بر مخالف مخالف مرگ بر آمریکا و . به صورت سری هم میشه نوشت
- حاصل جمع دوتا سری؟
+ صفر
- پس کی سود میکنه
+ آمریکا
لب دریا نسیم و آب و آهنگ
شکسته ناله های موج بر سنگ
مگر دریا دلی داند که ما را
چه توفانهاست دراین سینه ی تنگ
.تب و تابی است در موسیقی آب
کجا پنهان شده است این روح بی تاب؟
فرازش شوق هستی شور پرواز
فرودش غم سکوتش مرگ و مرداب
سپردم سینه را بر سینه ی کوه
غریق بهت جنگلهای انبوه
غروب بیشه زارانم درافکند
به جنگلهای بی پایان اندوه
لب دریا گل خورشید پرپر
به هر موجی پری خونین شناور
به کام خویش پیچاندند و بردند
مرا گردابهای سرد باور
بخوان، ای مرغ مست بیشه ی دور
که ریزد از صدایت شادی و نور
قفس تنگ است و دلتنگ است ورنه
هزاران نغمه دارم چون تو پرشور
لب دریا غریو موج و کولاک
فروپیچیده شب در باد نمناک
نگاه ماه در آن ابر تاریک
نگاه ماهی افتاده بر خاک
پریشان است امشب خاطر آب
چه راهی می زند آن روح بی تاب؟
سبکباران ساحل ها چه دانند
شب تاریک و بیم موج و گرداب
لب دریا شب از هنگامه لبریز
خروش موجها پرهیز پرهیز
در آن توفان که صد فریاد گم شد
چه برمی آید از وای شباویز
چراغی دور در ساحل شکفته
من و دریا دو همراه نخفته
همه شب گفت دریا قصه با ماه
دریغا حرف من حرف نگفته
شما هم هر چیزی دوست دارید بنویسید:
فردا آخرین روز مرداده
و یه نکته اخلاقی همین الآن به ذهنم رسید که اگر خواستید از یه جا جدا بشید راهش این نیست که کارتون را بد انجام بدید که بیرونتون کنند این طوری فقط سطح کار خودتون پایین میاد. (از چند و چون ماجراش نپرسید فقط نکته اخلاقی اش را داشته باشید)
و فردا 31 مرداده یعنی فردا که نه از همین حالا
و خیلی وقته آبگوشتی نپخشیده بودم الآن هم که این بیان ریخته به هم اما لینک که هست
""
فکر کنم به طور ناخوآگاه میخوام از بیان هم بندازندم بیرون
هر جند الآن هم تبعیدی ام
خیلی زرد داره میشه این هرمه از اون هرمه های خیلی هرمه
یه همچین زندگی زردی دارم من
1. کاری که بلد نیستم را هیچ وقت قبول نکنم
2. طراحی نشریه خیلی انرژی میبره مثل همون طراحی مکانیکیه دفعات بعد یه جعبه شکلات کنار دستم تعبیه کنم
3. نمیدونم چرا کلا کار کردن میره رو اعصابم همون مرض "تمومش کن"
4. برم کخاف مرض " تکمیلش کن" را دوا کنم
- نمیدونم "تکمیلش کن" و "تمومش کن" با هم چه جوری ممکن میشه ولی حالا شده دیگه
*کخاف: کتابفروشی خاک پای فرهنگیان
یکی بود یکی نبود
و شروع مشکلات از همان بودن بود
بودن یا نبودن مسأله ای نیست
مسأله در بودن است
وقتی بود بودی
مسأله ات چرا بودن است
چگونه بودن
و مشکلات ات شروع میشود با دیگر بود ها
نگران بی انصافی میشوی
نگران مظلوم واقع شدن
نگران دیده نشدن
نگران ندانستن
نگران نادان خوانده شدن
و اگر بودی مسلماً آزاد نخواهی بود
اگر بودی به ناچار باید حرکت کنی
و باید بسازی
و ساختن و ایجاد کردن بدون ساخته شدن و ایجاد شدن معنی ندارد
ذات نایافته از هستی بخش که تواند که شود هستی بخش؟
پس باید بشوی
شاید مسأله در شدن باشد
و بغرنج تر از آن آغاز و انجام شدن
آیا شدن را آغاز و انجامی هست یا نه؟
پس قبل از آن و بعد از آن چه میشود؟
باید پذیرفت که ما همیشه در مسیر شدنیم
و این معنایی برای زندگی است
#مجالس+
#دیوارنوشتهای من
#قیصر امین پور
موجیم و وصل ما ، از خود بریدن است
ساحل بهانه ای است ، رفتن رسیدن است
تا شعله در سریم ، پروانه اخگریم
شمعیم و اشک ما ،در خود چکیدن است
ما مرغ بی پریم ، از فوج دیگریم
پرواز بال ما ، در خون تپیدن است
پر می کشیم و بال ، بر پرده ی خیال
اعجاز ذوق ما ، در پر کشیدن است
ما هیچ نیستیم ، جز سایه ای ز خویش
آیین آینه ، خود را ندیدن است
گفتی مرا بخوان ، خواندیم و خامشی
پاسخ همین تو را ، تنها شنیدن است
بی درد و بی غم است ، چیدن رسیده را
خامیم و درد ما ، از کال چیدن است
کاش من میتونستم اینجوری بنویسم
یا مثل هانس کریستن اندرسون نویسنده دخترک کبریت فروش و پری دریایی کوچولو و جوجه اردک زشت
یا مثل ویلتاتو ژیلینسکای نویسنده آدم آهنی و شاپرک و دانه برف
روحشون شاد
کودکان دیروز و امروز و فردای عزیز هفته مون مبارک
از فیلم و داستان های کودکی بگید:
من اینا توی یادم مونده:
بستنی ها
گشت خوابها
سنجد خبرنگار
سرندیپیتی
بلوط دانا
مگا من
در شهر شلوغ پلوغ
مسابقه عمو قناد
قطار قرآن
#مجالس+
#دیوارنوشتهای من
#فریدون مشیری
برای مادرم
در بیابانی دور
که نروید جز خار
که نخیزد جز مرگ
که نجنبد نفسی از نفسی
خفته در خاک کسی
زیر یک سنگ کبود
دردل خاک سیاه
می درخشد دو نگاه
که به ناکامی ازین محنت گاه
کرده افسانه ھستی کوتاه
باز می خندد مھر
باز می تابد ماه
باز ھم قافله سالار وجود
سوی صحرای عدم پوید راه
با دلی خسته و غمگین ھمه سال
دور از این جوش و خروش
می روم جانب آن دشت خموش
تا دھم بوسه بر آن سنگ کبود
تا کشم چھره بر آن خاک سیاه
وندرین راه دراز
می چکد بر رخ من اشک نیاز
می دود در رگ من زھر ملال
منم امروز و ھمان راه دراز
منم اکنون و ھمان دشت خموش
من و آن زھر ملال
من و آن اشک نیاز
بینم از دور در آن خلوت سرد
در دیاری که نجنبد نفسی از نفسی
ایستادست کسی
روح آواره کسیت
پای آن سنگ کبود
که در این تنگ غروب
پر ن آمده از ابر فرود
می تپد سینه ام از وحشت مرگ
می رمد روحم از آن سایه دور
می شکافد دلم از زھر سکوت
مانده ام خیره به راه
نه مرا پای گریز
نه مرا تاب نگاه
شرمگین می شوم از وحشت بیھوده خویش
سرو نازی است که شاداب تر از صبح بھار
قد برافراشته از سینه دشت
سر خوش از باده تنھایی خویش
شاید این شاھد غمگین غروب
چشم در راه من است
شاید این بندی صحرای عدم
با منش صد سخن است
من در اندیشه که این سرو بلند
وین ھمه تازگی و شادابی
در بیابانی دور
که نروید جز خار
که نتوفد جز باد
که نخیزد جز مرگ
که نجنبد نفسی از نفسی
غرق در ظلمت این راز شگفتم ناگاه
خنده ای می رسد از سنگ به گوش
سایه ای می شود از سرو جدا
در گذرگاه غروب
در غم آویز افق
لحظه ای چند بھم می نگریم
سایه می خندد و می بینم وای
مادرم می خندد
مادر ای مادر خوب
این چه روحی است عظیم
وین چه عشقی است بزرگ
که پس از مرگ نگیری آرام
تن بیجان تو در سینه خاک
به نھالی که در این غمکده تنھا ماندست
باز جان می بخشد
قطره خونی که به جا مانده در آن پیکر سرد
سرو را تاب و توان می بخشد
شب ھم آغوش سکوت
می رسد نرم ز راه
من از آن دشت خموش
باز رو کرده به این شھر پر از جوش و خروش
می روم خوش به سبکبالی باد
ھمه ذرات وجودم آزاد
ھمه ذرات وجودم فریاد
ماه مهربون
این واژه اول برایم این را آورد:
اما نه این خیلی تخیلی است باران کجا بود الآن و درشکه کجا بود و اصلا اینجا کجاست؟
بعد برایم این را آورد:
البته نه دقیقا به این شکل
بعد هم این داستان که:
أنا صَیّادٌ . أسافِرُ إلـی الْمناطِقِ الْمختلفةِ لِصَیْدِ الْحَیَواناتِ النّادرةِ . فی إحْدَی هذه الرِّحْلاتِ أمْضَیْتُ أسبوعاً کاملاً فـﻰ إحْدَی الْجُزُرِ الاِسْتوائیّةِ . فَتَّشْتُ عن آثارِ ظَبْـﻰٍ لَهُ قرونٌ جَمیلةٌ یَسْکُنُ فـﻰهذه الْمِنطَقةِ.
ساعَدَنـى فـﻰ هذا الصَّیْدِ أحَدُ ساکنـى الْجزیرةِ و هو خَبیـرٌ بِمَسالکِ غاباتِها.
لَمّا غَرُبَت الشَّمسُ جَلَسْنا تَحتَ شجرةٍ مُشْرِفَةٍ علـی تَلٍّ رَمْلىٍّ. ظَهَرتْ أشِعَّةُ الْفِضّیَّةُ لِلقَمَر و أصْبَحَ الْمنظَرُ جَمیلاً رائعاً یَخْلِبُ الْقلوبَ .
حینَئِذٍ رَأیتُ ظَبْیاً یَمْشـﻰ بِهُدُوءٍ علـی الرَّمْلِ حتّی بَلَغ قِمَّةَ أحَدِ التِّلالِ فَجَلَسَ .
اُنْظُرْ .هذا هو الظَّبْىُ الَّذى فَتَّشْتُ عنه طولَ النَّهارِ . اُنظُرْ إلـی قُرونِهِ.القُرونِ الْجمیلةِ الثَّمینَةِ الَّتـى ظَهَرَتْ کالْفِضَّةِ الْبَرّاقَةِ فـﻰ ضَوْءِ الْقَمرِ.
ما فَطِنَ الظَّبْىُ لِوجودنِا . فَتَوَقَّفَ فـى نُقطةٍ و هو یَرْقُبُ الْقَمر بإعجابٍ فأخَذتُ سِلاحى. ولکن ماقَبِلتْ یدى.
-کیف تَقتُلُ ظَبْیاً یَعْشِقُ الْجَمالَ کما تَعْشِقُه أنتَ ؟!
لقد تَرَکَ مأمَنَهُ بین الأشْجارِ لِمُشاهدةِ الْقمرِ و مناجاتهِ .
وَضَعتُ السِّلاحَ علـی الأرضِ و قُلْتُ لِرفیقى:لا. لا أقتلُ هذا الظَّبْىَ.ما هو رأیُکَ ؟!
فأجابَ : أحسنتَ . اَلْحقُّ معکَ .إنَّه حَیَوانٌ "شاعرٌ" یَعْشِقُ الْجَمالَ !
و بعد هم این سرود که: اینجاست
و نمیدونم چه بگویم به این دو ماه مهربان با این زبان الکن.
از روش شعر
#مجالس+
#دیوارنوشتهای من
#قیصر امین پور
#ماهیت شعر
ای که یک روز پرسیده بودی:
لحظه ی شعر گفتن چگونه است؟»
گفتمت: مثل لبخند گل ها!
حس گل در شکفتن چگونه است؟»
باز من گفته بودم برایت
باز از من تو پرسیده بودی
گفتمت: مثل غم، مثل گریه!»
تو از این حرف خندیده بودی.
لحظه ی شعر گفتن، برایم
راستش را بخواهی عجیب است
مثل از شاخه افتادن سیب
ساده و سر به زیر و نجیب است
باغ سبز خدا در دل ماست
میوه ی باغ، شعر و ترانه
شعر هم مثل هر میوه دارد:
ریشه و ساقه و برگ و دانه
ریشه، احساس و فکر و خیالش
دانه، مضمون و معنای شعر است
ساقه، اندام و شکل و زبانش
برگ، آهنگ و آوای شعر است
با کمی مهربانی، کمی نور
می شکوفد پس از چند روزی
در دلِ خانه ها، در سبدها
می زند بر تو لبخند روزی
فصلِ سبزِ رسیدن چه خوب است!
میوه از شاخه چیدن چه خوب است!
از سر برگ ِگل با نسیمی
مثل شبنم چکیدن چه خوب است!
من که غیر از دلی ساده و صاف
در جهان هیچ چیزی ندارم
مثل آیینه گاهی دلم را
رو به روی شما می گذارم
دست های پر از خالی ام را
پیش روی همه می تکانم
چکه چکه تمام دلم را
در دلِ بچه ها می چکانم
سلام بر بر و بچه های دیوارنویس امیدوارم حالتون خوب باشه و از این شعر که آناتومی شعر از زبان قیصره لذت ببرید
اما حکمت کامیونی:
اول یک نمای حکمت آمیز:
و یک نوای حکمت آمیز:
اینجاست
1-درسته خوشم میاد از این مطالب ولی از اینقدر حرف شنیدن و حرف زدن خسته میشم با این همه سن و سال
2-بیان تجربه و دیدگاه و شناخت دانشجو خیلی خوبه مخصوصا برای جلسه اول ولی ظاهرا این طوری خیلی حال میکنن اساتید ما. در کل درس و بحث و اینا به نظرم اعتبارش کم میشه اگر شخص محور بشه
3-هر کس چند روزی حتی چند روزی که آخر هفته هم نباشد را با من بگذراند متوجه میشود که عشق اول من تعطیلات آخر هفته است. تعطیلات آخر هفته پاییز، هم از جهت این که واقعا تعطیل است و این طور نیست که مثل بقیه هفته باشد و هم از جهت آب و هوا خیلی دلچسب است. اما نیاز به برنامه ریزی خوبی دارد. نیمی از تعطیلات آخر هفته برنامه ریزی صحیح برای آن است و این برنامه قرار نیست سفر به دور دنیا باشد. معمولا شرایط محدود کننده مسأله این هاست: موجودی مبلغی بین هزار تا صد هزار تومان که در صورت دوم بیشترش خرج کتاب میشود. در اکثر موارد وسایل نقلیه عبارتند از اتوبوس و مترو پیاده قبلا دوچرخه هم بود اما امان از پیری. محدوده جابجایی هم چهار دیواری شهر است. از مشاوره شما هم استقبال خواهم کرد.
4-دیگه به مقامی در شکست عشقی رسیده ام که توهم تفاله چایی میزنم این میشه تفاله تفاله چایی به هر حال هر کجاهست خدایا.
5-خداوندا نمیدانم در صفحات زندگی آیا از دنبال کنندگان من هستی یا نه و مرا میخوانی یا نه فقط اگر میخوانی لطفا اینقدر خاموش نباش یه ندایی بده تا این دل خوش بشه خوشی ای از جنس خوشی نوزاد هنگام خوردن شیر مادر عاخه به قول شاعر در بهااار زندگی احساس پیری میکنم و به قول شاعر دلم میخواد حالا که پاییز آمدست، خود را ببارمت چرا که پاییز لفظ دیگر من دوست دارمت
وقتی که دنیایت تنگ میشود
شاید چاره ای نداشته باشی جز آنکنه برکنی
از دنیا
وقتی که مدام کفش هایت را پاره میبینی
شاید مشکل از کفش ها نباشد
شاید پایت از کفش هایت دراز تر شده
یا شاید میخواهد زودتر از آنها به مقصد برسد و مدام سر میکوبد به دیوار و پرده دری مکیند
و تو شرمنده خواهی شد از حضور با کفش های پاره ات در بزم وصال
و احتمالا نرسیده بازخواهی گشت
اما امان از این پاها که دوباره میل سفر خواهند کرد و نمیتوانند با هیچ کفشی بسازند
و اگر کفش برکنی
شاید
دردسری تازه پدید آید
بقول کوچولوا: بخر، بخر، بخر
#مجالس+
#دیوارنوشتهای من
#فریدون مشیری
باز، از یک نگاه گرم تو یافت، همه ذرات جان من هیجان!
همه تن بودم ای خدا، همه تن، همه جان گشتم ای خدا، همه جان!
چشم تو ــ این سیاه افسونکار ــ بسته با صدفریب راهم را
جز نگاهت پناهگاهم نیست! کز تو پنهان کنم نگاهم را.
چشم تو چشمه ی شراب من است، هر نفس، مست ازین شرابم کن
تشنه ام، تشنه ام. شراب، شراب! می بده، می بده، خرابم کن.
بی تو در این غروب خلوت و کور، من و یاد تو عالمی داریم.
چشمت آیینه دارِ اشک من است، شبچراغی و شبنمی داریم.
بال در بال هم پرستوها، پر کشیده، به آسمان بلند
همه چون عشق ما، به هم لبخند، همه چون جان ما، بهم پیوند.
پیش چشمت خطاست شعرِ قشنگ، چشمت از شعر من قشنگتر است!
من چه گویم که در پسند آید؟ دلم از این غروب تنگ تر است!
خوشخوان
#مجالس+
#دیوارنوشتهای من
#قیصر امین پور
انگار مدتی است که احساس میکنم
خاکستری تر از دو سه سال گذشتهام
احساس میکنم که کمی دیر است
دیگر نمیتوانم
هر وقت خواستم
در بیست سالگی متولد شوم
انگار
فرصت برای حادثه
از دست رفته است
از ما گذشته است که کاری کنیم
کاری که دیگران نتوانند
فرصت برای حرف زیاد است
اما
اما اگر گریسته باشی .
آه .
مردن چه قدر حوصله میخواهد
بی آنکه در سراسر عمرت
یک روز، یک نفس
بی حس مرگ زیسته باشی!
انگار این سالها که میگذرد
چندان که لازم است
دیوانه نیستم
احساس میکنم که پس از مرگ
عاقبت
یک روز
دیوانه میشوم!
شاید برای حادثه باید
گاهی کمی عجیبتر از این
باشم
با این همه تفاوت
احساس میکنم که کمی بی تفاوتی
بد نیست
حس میکنم که انگار
نامم کمی کج است
و نام خانوادگیام، نیز
از این هوای سربی
خسته است
امضای تازهی من
دیگر
امضای روزهای دبستان نیست
ای کاش
آن نام را دوباره
پیدا کنم
ای کاش
آن کوچه را دوباره ببینم
آنجا که ناگهان
یک روز نام کوچکم از دستم
افتاد
و لابهلای خاطرهها گم شد
آنجا که
یک کودک غریبه
با چشم های کودکی من نشسته است
از دور
لبخند او چه قدر شبیه من است!
آه، ای شباهت دور!
ای چشم های مغرور!
این روزها که جرأت دیوانگی کم است
بگذار باز هم به تو برگردم!
بگذار دست کم
گاهی تو را به خواب ببینم!
بگذار در خیال تو باشم!
بگذار .
بگذریم!
این روزها
خیلی برای گریه دلم تنگ است!
اینجا
به نظرم درستش اینه که خدامون بیاد پیش دعامون. نه دعامون بره تو آسمون پیش خدامون
به نام خدا
انتخاب انتخاب به عنوان موضوع انشا الحق که انتخابی مناسب است. انتخاب مناسب ظاهرا خیلی مهم است و همه میدانند که انسان موجودی انتخابگر است. اما به نظر من مهمتر از آن این است که بدانیم چه چیز باعث میشود که انتخاب هایمان مناسب باشند. اگر یک نمونه انتخابگر مناسب برای ما میآوردند تا از روی آن بکشیم کار راحت میشد اما انگار به این آسانی ها نیست. اصلا چرا انتخاب مهم است و انسان موجودی انتخاب گر است؟ دقت کردید که این مسأله برای هیچ موجودی به جز بشر مطرح نیست. مثلا هیچ وقت کربن فکر نکرده که چرا باید واکنش دهد با هیدروژن و یک ترکیب آلی بوجود بیاورد و بشود یک پروتئین و آن پروتئین فکر نکرده که چرا باید بشود جزئی از غشای یک سلول و او فکر نکرده که چگونه مواد زائد را تشخیص داده و انتخاب نکند و هیچ وقت هم فکر نکرده که چرا مسئول عبور و مرور سلول شده. سلولی که مرکز فرمان و مرز و دیواره و جذب و دفع و سوخت و ساز دارد تا بشود مثلاً جزئی از روده که مسئول جذب غذای یک موجود است که آن هم اندامی با وظایفی مشابه دارد درنهایت هم آن موجود میشود غذای یک موجود دیگر و هضم میشود و جذب میشود و با خون میرود و میرسد به یک اندام و یک سلول دیگر و وارد آن میشود و میشود ماده اولیه پروتئینی سلول.
شاید خدا هم یک روز داشت همین فکر ها را میکرد که دید خیلی بی مزه است اگر همه همین طور بچرخند و بچرخند و گفت باید یک آدم خری پیدا بشود که سربرآورد و خارج شود از این دور باطل. و آنجا بود که خواست بگوید ای کوه تو بیا و آدم شو کوه گفت من باید زمین را نگه دارم و فشار های جوشش قلب زمین را سنگ صبور باشم جز این نمیخواهم چیزی باشم. خدا رو به آسمان کرد آسمان گفت من باید بخار آب و گرمای خورشید اکسیژن و دی اکسید کربن و گاز های مختلف که زمین را احاطه کرده با فشار و زور کنار هم در تعادل نگه دارم جز این کاری از من بر نمیآید و لطفا مزاحم هم نشو که ابرهای باران زا دارد میرود سمت ایران مگر خودت نگفتی نگذارم هیچ ابری در آسمان ایران پر بزند. خدا گفت باید موجودی در نهایت حماقت بیابم مثلا میمون خوب است که اسباب مسخرگی حیوانات را فراهم میآورد شاید اسباب مسخرگی ما را هم فراهم آورد بله خودش است او حیوان است و علاوه بر خوردن و رویییدن جوییدن هم میداند و علاوه بر آن جوامعی هم دارد و برای خود قوانینی هم دارد و خوردن و جوییدنش خیلی عنترگونه است و در این حین گاهی وسیله هم میسازد و گاهی نعره و آواز لوطی عنتری هم سر میدهد و کمی بر این خصوصیاتش افزود تا آدم شد.
و این آدم داستان هایی داشت با انتخاب هایش.
حالا ادامه اش که اصل موضوع بود را دیگر رها میکنیم و میرویم سر ادامه فرع مطلب
ممکن است شهریار داد اعتراض برآورد که این نگاه شما قدسی نیست من هم میگویم شهریار لطفا بذار لپت را بکشم.
#مجالس+
#دیوارنوشتهای من
#فریدون مشیری
جان میدهم به گوشهی زندان سرنوشت
سر را به تازیانهی او خم نمی کنم!
افسوس بر دو روزهی هستی نمی خورم
زاری براین سراچهی ماتم نمی کنم.
با تازیانه های گرانبار جانگداز
پندارد آن، که روحِ مرا رام کرده است!
جانسختی ام نگر، که فریبم نداده است
این بندگی، که زندگیش نام کرده است!
بیمی به دل زمرگ ندارم، که زندگی
جز زهر غم نریخت شرابی به جام من.
گر من به تنگنای ملال آور حیات
آسوده یک نفس زده باشم، حرام من!
تا دل به زندگی نسپارم، به صد فریب
می پوشم از کرشمۀ هستی نگاه را.
هر صبح و شام چهره نهان می کنم به اشک
تا ننگرم تبسم خورشیدو ماه را!
ای سرنوشت، ازتو کجا می توان گریخت؟
من راهِ آشیان خود از یاد برده ام.
یکدم مرا به گوشۀ راحت رها مکن
با من تلاش کن که بدانم نمرده ام!
ای سرنوشت مرد نبردت منم بیا!
زخمی دگر بزن که نیافتاده ام هنوز.
شادم از این شکنجه خدا را مکن دریغ
روح مرا در آتشِ بیداد خود بسوز!
ای سرنوشت، هستی من در نبرد توست
بر من ببخش زندگی جاودانه را!
منشین که دست مرگ زبندم رها کند.
محکم بزن به شانه من تازیانه را .
خدایااا
#مجالس+
#دیوارنوشتهای من
#قیصر امین پور
چشم ها پرسش بی پاسخ حیرانیها
دستها تشنهی تقسیم فراوانیها
با گل زخم سر راه تو آذین بستیم
داغهای دل ما ، جای چراغانیها
حالیا دست کریم تو برای دل ما
سرپناهی است در این بی سر و سامانیها
وقت آن شد که به گل حکم شکفتن بدهی
ای سرانگشت تو آغاز گل افشانیها
فصل تقسیم گل و گندم و لبخند رسید
فصل تقسیم غزل ها و غزلخوانیها
سایهی امن کسای تو مرا بر سر بس
تا پناهم دهد از وحشت عریانیها
چشم تو لایحهی روشن آغاز بهار
طرح لبخند تو پایان پریشانیها
مرا پرسی که چونی بین که چونم
سلام من مخ سوخته هستم
همه بگید سلااااااااام مخ سووووختههههه
فکر کنم من دیگه کارم از توقف زمان
(برنارد) و بازگشت به عقب گذشته نیاز به تولددوباره دارم دوباره از صفر. نمیدونم چطور میشه به آینده امیدوار بود قبلا یه بار نوشته بودم
(اونجا) آینده آن چیزی است که میآید به سوی بنده، اما الآن میتوانم بگویم آینده همان چیزی است که اکنون هست البته شاید هم هر دو. آینده آن چیزی است که در امتداد خودم میآید به سوی بنده یعنی هدف ما و در کنترل ما نمیتواند باشد همانطور که آنجا گفتم. اما الآن میگویم غیر منتظره هم نیست (!) و آنچه تا حالا در ما اتفاق نیافتاده به خودی خود فردا هم اتفاق نمی افتد و نقطه مشترک هر دو نگاه مستقل بودن زمان آدم از زمان عالم است چون او باید خودش بخواهد تا بشود. اما گذشته و حال و گذر زمان را نمیتوان نادیده گرفت و ما به هر حال در بند گذشته خویش هستیم یعنی همان مشکل نخست و راهش ساعت توقف زمان و ماشین تولد دوباره یا دکمه ریست است و این دو امکان با هم میشود راه ابدیت انسان و موفقیتش. حالا آیا بدون معجزه هم انسان میتواند از این قید آزاد شود؟ یا معجزه ای لازم است؟ چگونه معجزه ای است که ابدیت میبخشد؟
یکی نیست بگه از منبر بیا پایین جو گیر نشو تو کی هستی که نظر میدی؟ نه خیلی هم خوب بیان میکنی!
[ یکی نیست چراغا بزنه؟ (دم غروب بود اون موقع)
عهههه کاش نمیگفتم این جمله را،
وعه چی چی حرف زد. ]
وای خدایا به ما معجزه زیاد عطا کن. یکی دیگر از معجزه ها که در واقع زیر مجموعه همون معجزه بزرگه توان همزیستی است که
یکی دیگه اش هم قدرت همزیستی نکردن با مردم است (مخ سوختگان و دل سوختگان دانند)
خب یه مسأله نامربوط: اگر یکی از دوستان قدیم که دورادور میشناسید را سیگار بدست ببینید و او هم قایم کند و شما برای این که ناراحت نشود زود او را ترک کنید. آیا این کارتان درست بوده؟ همین طور به مردم باید کمک کرد؟ کجا رفت احساس مسئولیت؟ وا اماما وا اسلاما. حتما وقتی معتاد شد کمکش باید کرد؟ از قبل تر یعنی همان وقت ها که رابطه مان کم میشد هم آیا میشد کمکش کرد؟ اصلا حالا شاید مال دوستش بوده براش نگه داشته. آیا نباید به باباش گفت؟ آیا نباید زد تو سرش؟ آیا نباید وایستاد تا شب کنارش که داغ این سیگار به دل خودش و رفیق نابابش بمونه؟ نه؟ آره؟ اصلا سوء تفاهمه؟ به من چه؟ گناه مردم را نباید شست؟ باید شست و تمیز تحویلشون داد؟
آیا کسی هست مخ مرا از این فکر نجات دهد؟
و یه مسأله نا مربوط دیگه: اگر یک نفر که ملاک هاش از یک انسان سالم با شما فرق داشته باشه توی زندگیتون نقش اساسی داشته باشه چکار میکنید؟
و آخریش (کی بود گفت آخیش؟ /-) : شده که بدون هیچ دلیل روشنی یه دفعه تفکراتتون عوض بشه؟ اصلا مگه میشه یه شبه؟ شده تفکرات قدیمی که یه وقت براش برهان و استدلال میآوردید و فکر نمیکردید یه روز انکارش کنید را انکار کنید؟ البته احتمالاً افراد زیر 22 سال و ها داده پرت این تحقیق هستند.
ابی هم به نکته رهایی از قید زمان اشاره داره اگه گفتید کدوم قسمتش؟
اینجاس
#مجالس+
#دیوارنوشتهای من
#هوشنگ ابتهاج
سلام بر دوستان دیده و ندیده و عزیز دیده عیدتون مبارک. ان شا الله آرزو های خوبتون همین امروز برآورده بشه.
حضرت حافظ میفرماید:
"در خلاف آمد عادت بطلب کام که من کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم"
متاسفانه داد قیصر و فریدون درآمد که بابا چه خبره دست از سر ما بردار. من هم به ناچار ناامیدانه گشتم در جستجوی شاعری دوست بداری ("دوست بداری" صفته به معنی دوست داشتنی) تا این که در دیار فرنگ پیر بچه ای دیدم هوشنگ نام که خانه هایی زیبا از شعر بر میآورد (هوشنگ مرکب است از هوش و هنگ هوش در قدیم و در لری به معنی خانه و حیاط خانه است و هنگ به معنی بالا کشیدن است همانطور که فرهنگ میشود فره و هنگ یعنی شکوفا کردن فره ایزدی، زبان شناس کی بودم من؟ خواهر شهریار تخصصش اینه) خب چی میگفتم؟ آهان بله هوشنگ نامی بود که ما را از اشعارش خوش آمد و با خود در دل گفتیم: "اسمی پسره هوشنگه دلم براش میشنگه" (و شنگیدن را هم خودتان ببینید یعنی چه) خلاصه شعری از او آوردهام امروز تا "دست های پر از خالی ام را پیش روی همه" بتکانم. درسته عیده ولی "کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد".
آهان راستی به اینجا
زین گونهام که در غم غربت شکیب نیست
گر سر کنم شکایت هجران غریب نیست
جانم بگیر و صحبت جانانهام ببخش
کز جان شکیب هست و ز جانان شکیب نیست
گم گشتهی دیار محبت کجا رود؟
نام حبیب هست و نشان حبیب نیست
عاشق منم که یار به حالم نظر نکرد
ای خواجه درد هست و لیکن طبیب نیست
در کار عشق او که جهانیش مدعی است
این شکر چون کنیم که ما را رقیب نیست
جانا نصاب حسن تو حد کمال یافت
وین بخت بین که از تو هنوزم نصیب نیست
گلبانگ سایه گوش کن ای سرو خوش خرام
کاین سوز دل به نـالهی هر عندلیب نیست
خوشخوان
http://tarjomaan.com/
پیش نوشت: مقالات و کتاب های خیلی خوبی داره سر بزنید موضوعات مختلفی داره
حکومت هیچکس: کتابی دربارۀ آنارشیسم
تری ایگلتون، گاردین
اولین بمبگذار انتحاری در ادبیات انگلیسی یک استاد آنارشیست دیوانه در رمان مأمور مخفی۱ جوزف کنراد است که با جلیقۀ انتحاریاش دور لندن میچرخد. او که مسحور تصوری از عدم محض است، تنها باید یک توپک لاستیکی را در جیبش فشار دهد تا اکنون را نیست کند و فضایی برای آیندهای اتوپیایی بگشاید. رفقای یاش مشتی از هیپیهای اروپایی شرور هستند که توانستهاند ذهن یک پسر جوانِ گرفتار اختلال یادگیری را پُر کنند.
خلاصه این که آنارشیسم به نوعی انگشتنماست. حتی راث کینا، در تاریخ همدلانه و به شدت اطلاعبخشی که از این جنبش به رشتۀ تحریر درآورده، باید اعتراف کند که آنارشیسم هم سهم خودش را از بمبگذاران و جانیان دارد. بااینحال، او خلاقیت خارقالعادۀ آن را نیز به تصویر میکشد. آنارشیسم در قرن نوزدهم پدید آمد و زاییدۀ افکار مثلثِ نامقدسِ پیر-ژوزف پرودون، سوسیالیست اختیارگرای فرانسوی، و دو انقلابی روسی یعنی میخائیل باین و پتر کروپوتکین بود. این جنبش منکر چیزی شد که خود آن را دیدگاه محدود اقتصادی و پرولتاریایی کارل مارکس میدانست. ولی این دو کیش چیزهای مشترک زیادی داشتند. هر دو به نزاع طبقاتی، لغو مالکیت خصوصی و برانداختن حکومت معتقد بودند. هر دو نقش حکومت را دفاع از مالکیت خصوصی میدانستند، دیدگاهی که آن را در سیسرو نیز میتوانید ببینید. مارکس تصور میکرد که درخت دولت در نهایت خشک میشود، در حالی که آنارشیستها معتقد بودند باید به محض این که بتوانند به دولت در این مسیر کمک برسانند.
آنجایی که این دو جبهه واقعاً با هم برخورد میکنند مسئلۀ قدرت است. از نظر مارکسیستها قدرت در خدمت منافع مادی است و حرف آخر را نمیزند. آنارشیستها در مورد منافع مادی با مارکسیستها همنظرند، اما قدرت را بنیادینتر از این میبینند. سلطه از هر نوعی که باشد باید رد شود. آنارشیسم با دولت بماهو دولت مخالف نیست، فقط با آن شکلش که دولت خودگردان نباشد مخالف است. از نظر خیلیها، دموکراسی نیز در این مجموعه قرار میگیرد، چون متضمن جباریت اکثریت بر فرد است. مارکسیستها با لیبرال دموکراسی کار میکنند، ولی آنارشیستها نه. از نظر آنان، لیبرال دموکراسی صرفاً نوع ملاطفتآمیزی از اجبار است.
اما هیچ جامعهای بدون اجبار دوام نمیآورد. این که مجبورتان کنند از سمت راست رانندگی کنید. یا از همخانهتان بخواهید که تا صبح ساز نزند، استبداد به حساب نمیآید. قواعد میتوانند آزادی را تسهیل کنند، همانطور که میتوانند مانع آزادی شوند: اگر همه در جاده در یک سمت رانندگی کنند، احتمال این که سرنوشتم سوار شدن بر ویلچر بشود کمتر خواهد بود. دولت ی در واقع منبعی برای خشونت مهلک است، اما ترتیباتی هم برای کودکان فراهم میآورد تا یاد بگیرند که چطور بند کفششان را ببندند. هر قدرتی قدرت سرکوبگر نیست، هر اقتداری هم مضر نیست. اقتداری هم داریم که از آنِ کسانی است که در مقابله با پدرسالاری کارکشته هستند، که باید به ایشان احترام گذاشت. این که به افراد چیزی را که باید بدانند گوشزد کنید همیشه سلسلهمراتبی» نیست. دانش هم اینطور نیست، برخلاف آنچه بعضی از لیبرتارینهای کمهوش باور دارند. بعضی از آنارشیستهای ضدسلسلهمراتب معتقدند که همۀ عقاید وزن یکسانی دارند، که در این صورت این دیدگاه که همۀ عقاید وزن یکسانی ندارند هم درست است. وقتی نوام چامسکی جوان (یک آنارشیستِ بیکموکاست) در اواخر دهۀ ۱۹۶۰ با اطلاعاتی حیاتی دربارۀ آشفتگی ی در ایالات متحده به اروپا رفت، بعضی از دانشجویان از گوش سپردن به او سر باز زدند، با این عذر که ارائۀ درسگفتار شکلی از خشونت است.
ولی باز هم آنارشیسم یکی از جسورانهترین و خیالانگیزترین جریانهای ی عصر مدرن بوده است، از کمون پاریس در ۱۸۷۱ ۲ تا جنبش اشغال والاستریت در سالهای ۲۰۱۱-۲۰۱۲ (در نتیجۀ کمون ۲۰ هزار نفر از اهالی پاریس قتلعام شدند، واقعیتی که ناراضیان از وحشت انقلابیِ فرانسه عموماً آن را به یاد نمیآورند). با پایان قرن نوزدهم، این جنبش حضوری جهانی یافت، از اروگوئه تا ژاپن. با طرد سوسیالیسم حکومتی و طلایهداران انقلاب، آنارشیسم خودش را وقف کنش مستقیم، تعاونیهای خودگردان، آزمایشگری در آموزش، شبکههای منعطف و سازماندهی تودههای مردمی کرد. کتاب کینا مملو از اطلاعات دربارۀ این تاریخ غنی است، و کل آن به شیوهای بیطرفانه و بدون ارزشگذاری ارائه شده است. البته بعضی از چهرههای پیشرو آنارشیسم مدرن، مانند اِما گلدمن و پاول گودمن، به نحو در خور گرامی داشته شدهاند.
آنارشیستها برچسبهای محدودکننده را خوش ندارند، از جمله خود لفظ آنارشیسم» را. ولی این اصطلاح چندان هم محدودکننده نیست: همانطور که کینا اشاره میکند، این اصطلاح شامل است بر آنارشیسم نزاع طبقاتی، آنارشیسم اجتماعی، سندیکالیسم آنارشیستی، آنارشی پساچپ، آنارشیسم فردگرایانه و بسیاری اقسام دیگر. آنارشی پساچپ، که یکی از طرفدارانش زمانی حامی چیزی شد که به آن گروچومارکسیسم میگفتند، یعنی مکتبی که اساساً تنها مسئلهاش خوشگذراندن است.
فعالانی هستند که برای آنها واقعاً نمیشود حزبها یا برنامههای ی آنارشیستی وجود داشته باشد، چون احزاب و برنامهها از نظرشان بخشی از مسئله هستند، نه راهحل. بنابراین تهای آنارشیستی به شکلی از ضدت تبدیل میشوند. تنها با سازماندهی است که میشود دولت را سرنگون کرد، اما سازماندهی مخل روحیۀ آزادیخواهی است. بنابراین نظمشکنی و سرپیچی به دستور کار تبدیل میشوند. تنها با ادامۀ جنبش است که میتوانید از این که خودتان جزئی از سیستم باشید پرهیز کنید. اگر نگاهی افراطی داشته باشیم، آزادی یعنی آزادی از محدودیتهای افراد دیگر، و بنابراین نوعی فردگرایی لجامگسیخته حاصل میشود. این دیدگاه متفکر قرن نوزدهمی ماکس اشتیرنر بود، با آن فلسفۀ خودمداری۳ معروفش. (به قول یک ظریف، آدم دلش میخواهد بداند خانم اشتیرنر در این باره چه نظری داشته است). اما خودمداری فلسفی در حلقههای آنارشیستی طرفداران زیادی ندارد، بر خلاف گونۀ عادیاش. آنچه بیشتر رواج دارد این دیدگاه است که طبیعت انسانی ذاتاً خیر است، اما در مواجهه با قدرتهای بیرونی فاسد میشود. یکی از مشکلات بسیار این دیدگاه این است که قدرت به این دلیل خوب کار میکند که ما آن را درونی کردهایم، طوری که نقض آن به معنای نقض خودمان است.
حکومت هیچکس با مجموعۀ مفیدی از زندگینامههای مختصر آنارشیستها پایان مییابد، اما میشل فوکو را از قلم میاندازد، یکی از تأثیرگذارترین متفکران ی مدرن که اساساً آنارشیست بود. مدخلی برای ادوارد کارپنتر هم وجود ندارد، کسی که حدود سال ۱۹۰۰ در بین مشهورترین نویسندگان آنارشیست بریتانیا قرار داشت و از پیشگامان تهای مربوط به اقلیتهای جنسی بود. باید علاقۀ شخصی خودم به این واقعیت را اظهار میکردم، چون زمانی، چهار سال سخت را صرف نوشتن یک رسالۀ دکتری دربارۀ کارپنتر کردم.
اطلاعات کتابشناختی:
Kinna, Ruth. The Government of No One, The Theory and Practice of Anarchism. Penguin, 2019
پینوشتها:
• این مطلب را تری ایگلتون نوشته است و در تاریخ ۲۲ آگوست ۲۰۱۹ با عنوان The Government of No One by Ruth Kinna review – the rise of anarchism» در وبسایت گاردین منتشر شده است. وبسایت ترجمان آن را در تاریخ ۱۴ مهر ۱۳۹۸ با عنوان حکومت هیچکس: کتابی دربارۀ آنارشیسم» و ترجمۀ محمدابراهیم باسط منتشر کرده است.
•• تری ایگلتون (Terry Eagleton) نظریهپرداز و منتقد ادبی مشهور بریتانیایی است. او را مهمترین چپگرای زندۀ بریتانیا میدانند. آخرین کتاب او به نام شوخی (Humour) را انتشارات دانشگاه ییل به انتشار رسانده است. مطالب متعددی از ایگلتون در ترجمان منتشر شده است، از جمله: ابتذال خوشبینی» و ت شوخی».
[۱] The Secret Agent
[۲] حکومت سوسیالیستی چندماههای که در سال ۱۸۷۱ در پاریس برقرار شد [مترجم].
[۳] egoism
دلم خون شد از این افسرده پاییز
از این افسرده پاییز غم انگیز
غروبی سخت محنت بار دارد
همه درد است و با دل کار دارد
شرنگ افزای رنج زندگانی ست
غم او چون غم من جاودانی ست
افق در موج اشک و خون نشسته
شرابش ریخته جامش شکسته
گل و گار را چین بر جبین است
نگاه گل نگاه واپسین است
پرستوهای وحشی بال در بال
امید مبهمی را کرده دنبال
نه در خورشید نور زندگانی
نه در مهتاب شور شادمانی
فلق ها خندهٔ برلب فسرده
شفق ها عقدهٔ در هم فشرده
کلاغان می خروشند از سر کاج
که شد گار ها تاراج تاراج
درختان در پناه هم خزیده
ز روی بامها گردن کشیده
خورد گل سیلی از باد غضبناک
بهر سیلی گلی افتاده بر خاک
چمن را لرزه ها در تار و پود است
رخ مریم ز سیلی ها کبود است
گلستان خرمی از یاد برده
به هر جا برگ گل را باد برده
نشان مرگ در گرد و غبار است
حدیث غم نوای آبشار است
چو بینم کودکان بینوا را
که می بندند راه اغنیا را
مگر یابند با صد ناله نانی
در این سرمای جان فرسا مکانی
سری بالا کنم از سینه کوه
دلم کوه غم و دریای اندوه
نگاهم می شکافد آسمان را
مگر جوید نشان بی نشان را
به دامانش درآویزد به زاری
بنالد زینهمه بی برگ و باری
حدیث تلخ اینان باز گوید
کلید این معما باز جوید
چه گویم بغض می گیرد گلویم
اگر با او نگویم با که بگویم
فرود آید نگاه از نیمه راه
که دست وصل کوتاهست کوتاه
نهیب تند بادی وحشت انگیز
رسد همراه بارانی بلا خیز
بسختی می خروشم: های باران
چه می خواهی ز ما بی برگ وباران؟
بی پناهان را نظر کن
در این وادی قدم آهسته تر کن
شد این ویرانه ویرانتر چه حاصل؟
پریشان شد پریشان تر چه حاصل؟
تو که جان می دهی بر دانه در خاک
غبار از چهر گل ها می کنی پاک
غم دل های ما را شستشو کن
برای ما سعادت آرزو کن
سلام
خب بعد از دعوا و بحث بسیار بالاخره راضی شدم که برادر دو قلوم هم بیاد توی بیان و یه وبلاگ بزنه و بعد دوباره با کلی بحث راضی شدم که من اینجا به شما معرفی اش کنم
خب با اندوه فراوان معرفی میکنم برادر دو قلوم: بالتازار
اینم آدرس وبلاگشه منم هیچ مسئولیتی در قبالش ندارم
http://daralelm.blog.ir/
شعر گفتن یا نگفتن مسأله این است؟
و این که شرط شعر خوب گفتن چیست؟
و این که چقدر باید گفت و چگونه؟
گفتن ها چند نوعند و نگفتن ها چند نوع؟
از آنها که لطیف میگویند و راستی شاعرند زیاد گفتم. آنها به نظر شما در مجموع چه خاصیتی داشتند؟
کمی هم از آنهایی بگویم که لطافت احساس نه به آرامش و تغزل بلکه به جنبش و شور وامیداردشان:
رستم از این نفس و هوا زنده بلا مرده بلا
زنده و مرده وطنم نیست به جز فضل خدا
رستم از این بیت و غزل ای شه و سلطان ازل
مفتعلن مفتعلن مفتعلن کشت مرا
قافیه و مغلطه را گو همه سیلاب ببر
پوست بود پوست بود درخور مغز شعرا
ای خمشی مغز منی پرده آن نغز منی
کمتر فضل خمشی کش نبود خوف و رجا
بر ده ویران نبود عشر زمین کوچ و قلان
مست و خرابم مطلب در سخنم نقد و خطا
تا که خرابم نکند کی دهد آن گنج به من
تا که به سیلم ندهد کی کشدم بحر عطا
مرد سخن را چه خبر از خمشی همچو شکر
خشک چه داند چه بود ترلللا ترلللا
آینهام آینهام مرد مقالات نهام
دیده شود حال من ار چشم شود گوش شما
دست فشانم چو شجر چرخ ن همچو قمر
چرخ من از رنگ زمین پاکتر از چرخ سما
عارف گوینده بگو تا که دعای تو کنم
چونک خوش و مست شوم هر سحری وقت دعا
دلق من و خرقه من از تو دریغی نبود
و آنک ز سلطان رسدم نیم مرا نیم تو را
از کف سلطان رسدم ساغر و سغراق قدم
چشمه خورشید بود جرعه او را چو گدا
من خمشم خسته گلو عارف گوینده بگو
زانک تو داود دمی من چو کهم رفته ز جا
گاهی اوقات توی اوج شادی وقتی روی ابرها نشستی و داری پرواز میکنی به سمت قلعه آرزوها یه دفعه به خودت میای و میبینی در واقع روی یه تشک پوشالی توخالی نشستی! و سقوط میکنی و کوفته میشی روی زمین و از خواب میپری چشم هاتو باز میکنی و میبینی همش خواب بوده و چه خوش گفت نسیم شمال که:
شبی در خواب می دیدم لباس تازه ای دارم میان رختخواب گرم و نرم آوازه ای دارم
میان جیبهایم پول بی اندازه ای دارم شدم بیدار و دیدم باز عریان جمله اعضا را
و نه تنها اعضا که جمله جوانح را نیز عریان دیدم و نه تنها عریان که علیل دیدم و این باعث احساس بیهودگی میشود و همین میشود عامل به ظاهر نامعلوم احساس سردرگمی و اندوه
این جوری
https://www.gisoom.com/book/11547804/%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8-%D8%AC%D8%A7%D9%86%D9%88%D8%B1%D8%B4%D9%86%D8%A7%D8%B3%DB%8C-%D9%85%D9%87%D8%B1%D9%87-%D8%AF%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D9%84%D8%AF-2/
https://www.gisoom.com/book/1357583/%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8-%D8%A2%D9%86%D8%A7%D8%AA%D9%88%D9%85%DB%8C-%D8%AC%D8%A7%D9%85%D8%B9%D9%87-%D9%85%D9%82%D8%AF%D9%85%D9%87-%D8%A7%DB%8C-%D8%A8%D8%B1-%D8%AC%D8%A7%D9%85%D8%B9%D9%87-%D8%B4%D9%86%D8%A7%D8%B3%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1%D8%AF%DB%8C/
https://www.gisoom.com/book/11529531/%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8-%D9%81%D8%B6%D8%A7%DB%8C%D9%84-%D9%88-%D8%AA%D9%88%D8%A7%D9%86%D9%85%D9%86%D8%AF%DB%8C-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%B4%D8%AE%D8%B5%DB%8C%D8%AA-%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8-%D8%B1%D8%A7%D9%87%D9%86%D9%85%D8%A7-%D9%88-%D8%B7%D8%A8%D9%82%D9%87-%D8%A8%D9%86%D8%AF%DB%8C-%D8%AC%D9%84%D8%AF-1/
سلام
من وظیفه خودم میدونم که این فضای خسته و سرد بیان را گرم کنم
بدون مقدمه میریم سر اصل مطلب:
اول از همه تبریک و هشدار به آنهایی که کریسمس را جشن میگیرند و سال نو مبارکی اما هشدار برای اسکروچ هایی است که هنوز متنبه نشده اند و سال نو را زنده نمیدارند برخی ممکن است در ظاهر بدارند اما زنده نمیدارند. حواستان به دخترک کبریت فروش هم باشد ای دوستان غرب و شرق عالم.
و بعد هم بیاییم سراغ امورداخله خودمان و امیدوارم ننه سرما دمار از روزگارتان در نیاورده باشد:
درباره عالم و آدم و دنیا و زمونه هم ناراحت نباشید ما آدما همه توی یه ماشین هستیم که:
در استعاره و تشبیه ها نمی گنجی
تو گویی از دل شعری نگفته می آیی
سلاااام
امروز هم را به شعری، غزلی، ترانهای، نقشی، نگاری، لطیفهای، خاطرهای مهمان کنیم
یه وقتایی هم هست که داری سعی میکنی ببینی مشکل از کجاست،
یه دفعه یه مزه تو ذهنت بازنمایی میشه. چرا؟ اصلا مگه داریم بازنمایی مزه؟
ترس از تنهایی .
یه روز یه کسی
گفت: صحبت های خود کوته کنید
پند را در جان و در دل ره کنید
گر کمالم با کمال انکار نیست
ور نیم این زحمت و آزار چیست؟
اگر فکر میکنید با شماست و میخواین مشارکت نکنید سخت در اشتباهید
شما صحبت های خود را بکنید
ببینید عمو چقدر خوب میگه:
دریافت
ترس از تغییر .
فقط درصورت مشارکت در کامل کردن این پست مجاز به شنیدن این موسیقی فاخر! هستید
بشنوید
فقط کرونا تو زبونش نمیچرخه میگه یورونا
آنها می گویند من دردی ندارم (وزارت بهداشت را میگه)
چون گریه ی من را ندیده اند
می گویند عزادار نیستم
چون شیونم را ندیده اند (منظورش اینه که کیت ندارند)
مرده ها ساکتند
چون حجم دردشان در صدا نمی گنجد (آره دیگه نمیتونن بگن ما بر اثر کرونا مردیم)
مرده ها ساکتند،
چون غم و اندوهشان در صدا نمی گنجد
افسوس یورونا (همون کورونا) من را به رودخانه ببر
مرا در پناه ربوزوات بگیر
چرا که دارم از سرما میمیرم (آخی خود کشی با کرونا عاخه؟؟؟!!!)
یک روز من تو را دیدم، که از کلیسا بیرون آمدی و رفتی (چرا رفتی تو اماکن عمومی شلوغ؟؟)
تو یک هویپپیل زیبا به تن داشتی و آه یورونا (کورونا) من تو را با مریم مقدس اشتباه گرفتم (از بس کرونا کم خطره ها گفته: تو به پاکی مثه مریم!)
افسوس یورونا (کرونا)
یورونای (کورونای) آسمانِ آبی
من از دوست داشتنت دست نمی کشم
حتی اگر دوست داشتنت جانم را بگیرد
آه یورونا (کرونا)، من راز گلها را نمی دانم
گلهای قبرستان را
که وقتی باد آنها را تکان می دهد، گلها مانند زنی سوگوار گریه کنان به نظر می آیند (گریه ام گرفت)
همه من را سیاهپوش می خوانند
سیاهپوش، اما مهربان
من مانند فلفل سبز هستم (چه تشبیه خوبی!!)
تند و تیز، اما خوشمزه
افسوس یورونا (کورونا) من را به رودخانه ببر
مرا در پناه ربوزوات بگیر
چرا که دارم از سرما میمیرم
چون من عاشقت هستم تو مرا می خواهی یورونا(کرونا)
میخواهی بیشتر عاشق باشم؟
من زندگی ام را به تو داده ام یورونا (کرونا)
دیگر چه می خواهی؟
ترس از تنهایی .
یه روز یه کسی
گفت: صحبت های خود کوته کنید
پند را در جان و در دل ره کنید
گر کمالم با کمال انکار نیست
ور نیم این زحمت و آزار چیست؟
اگر فکر میکنید با شماست و میخواین مشارکت نکنید سخت در اشتباهید
شما صحبت های خود را بکنید
ببینید عمو چقدر خوب میگه:
دریافت
ترس از تغییر .
فقط درصورت مشارکت در کامل کردن این پست مجاز به شنیدن این موسیقی فاخر! هستید
دیشم رسیدم خدمت حضرت حافظ همین که منو دم در دید:
دریافت
نه اشتباه نکنید این حافظ نیست.
حافظ گفت: "شستشویی کن و آنگه به خرابات خرام"
گفتم: " یعنی چی؟ "
گفت: " تا نگردد ز تو این دیر خراب آلوده یعنی دستات را بشور و بیا به فاصله پنج متری من بشین من همه ریسک فاکتور ها را دارم مگه نمیدونی بر سینه ریش دردمندان لعلش نمکی تمام دارد "
شستم و گفتم: "میخوای جملگی خرقه بشویم به وایتکس"
گفت: " ای نمک عرصه سیمرغ نه جولانگه توست، بشین"
مغموم نشستم و گفتم: " غرض از مزاحمت این که میخواستیم ما را به شراب نابی مهمان کنید؟"
گفت: " الآن نمیشه، بر در میخانه رفتن کار احمق ها بود"
گفتم: "چرا؟"
گفت: "چون ساقی ار باده از این دست به جام اندازد کرونا میگیری میمیری بدبخت"
گفتم: "پس چه کار کنیم؟"
گفت: "برو سراغ یکی دیگه"
منم رفتم سراغ همه شاعرا ولی همه توی قرنطینه خانگی بودن تا این که پژمان بختیاری یه شعر با کبوتر چینی فرستاد برام:
من کیستم نمایشی از ضعف همتی
بیچاره مانده در بر هر قهر و صولتی
گردن نهاده بر خط هر ظلم و ظالمی
تسلیم گشته در بر هر جور و شدتی
سرگشتهتر ز کودک گمکرده مادری
برگشتهتر ز لشکر برگشته رایتی
چون سنگی از فلاخن گیتی رها شده
پیوسته میرویم و نداریم نیتی
هر چیز را به عرصهٔ هستی نهایتی است
ضعف من است آنچه ندارد نهایتی
در راه خدمتی که نکردم به نوع خویش
خواهم ز نوع خویش به هر لحظه خدمتی
خدمت به ملک و ملت ننمودهام ولی
نازم بدین صفت که نکردم خیانتی
از سنگ هم خیانت و ی ندیدهام
وان سنگ را نبوده درین راه عزتی
بس راحتا که بردهام از رنج همگنان
وز من به همگنان نرسیدست راحتی
بس نعمتا که خوردهام از خوان دوستان
وز خوان من نچیده یکی دوست نعمتی
ای بس حمایتا که ز همصحبتان خویش
دیدیم و کس نیافته از ما حمایتی
بس قصه کز شهامت خود خواندهام ولی
من دانم و خدا که ندارم شهامتی
مستوجب ملامت و درخورد ناسزاست
آن را که نیست همت و برجسته همتی
شایستهٔ ستایش و بایستهٔ ثناست
آن را که در بلا جگری هست و جراتی
مرهم گذار خستهدلان شو، بدین مناز
کز پنجهٔ تو نیست دلی را جراحتی
شایسته آنکه حاجت مردم روا کنی
ور نیست مر ترا به در خلق حاجتی
بعد من تصمیم گرفتم یه برنامه ریزی خیلی مفید و بلند همتانه برای این ایام تعطیلات کرونایی بکنم:
نیم ساعت گشت زدن در اینترنت
یک ربع وبلاگ
نیم ساعت گشت زدن در خانه
یک ربع کتاب
دوباره از اول
+کسی میدونه کرونا چند روز روی سطوح باقی میمونه؟ چند تا کتاب گرفتم گذاشتم کروناهاش بمیرن بعد بهش دست بزنم
عادت داشت هر روز صبح با نوازش من از خواب بیدار شود
خب من هم بی دلیل دوستش نداشتم
او هر طلوع به دیدارم میآمد و با سلامش به من درخشش بیشتری میداد
شاید اگر نبود من هم مجبور بودم مانند دوستانم صورتم را پشت حجاب ابرها بپوشانم تا کسی چهره بی رمقم را نبیند
شاید اگر او نبود من به این مهربانی نبودم شاید
و چه تصویر وحشتناکی
نه من نمیخواهم به کسی آسیب برسانم
اما حقیقت دارد
اگر او نبود من تبدیل به یک قاتل بیرحم میشدم
که تشعشعات خشمم را بر زندگی آرام مردم می تاباندم
آیا ممکن است این طلوع به ابدیت بپیوندد؟
من بعد از او چگونه خواهم بود؟
آیا کسی جای او را خواهد گرفت؟
آی آدم ها
آی آدم ها که به همه چیز فکر میکنید
اما خیلی چیزها را از یاد برده اید
و نمیدانم کی میخواهید به یاد بیاورید؟
و چه چیز را اول باید به یاد بیاورید تا به شما بفهماند چه چیز های مهمی را فراموش کرده اید
نمیدانم مشغول چه کاری مهم تر از این هستید
اما من یک پیام برایتان دارم
پیامم از آن پیام هایی نیست که شما با آب و تاب و آرمانگرایانه یا با تکلف و خودخواهانه در بوق کرنا جار میزنید
پیامم تجربه خودم است
تجربه ای که از بعضی از شما آموختم
بله از خود شما بود
البته ظاهراً
پیامم این است که
قدر دلگرمی را بدانید
دل ما همه به شما گرم است
پس شما همدیگر را دلسرد باقی نگذارید
گفتگو میتواند یکی از بخش های مطالعه و تفکر باشد و البته چیزی فراتر از آن است
هدف از گفتگو همیشه زدن پوز طرف مقابل و پیروز شدن نیست بلکه رسیدن به یک نتیجه مشترک است که معنی لاتین آن هم همین را میگوید dia و logos یعنی جریان اندیشه.
اولین مهارت های لازم برای گفتگو چیزهایی بیشتر از مهارت های گفتگو است، مهارت های عام ذهنی است:
1. به یاد داشته باشیم تقسیم ها یک عمل ذهنی هستند مثل جدا کردن پنج انگشت از یک دست پس در هر تقسیمی در عین افتراق یک اشتراک هم هست
این مسأله در هنگام مواجهه با بخش های مختلف یک مطلب، گروه های مخالف، رشته های مختلف یک حیطه و . اهمیت میابد.
راه حل این مسأله کنار گذاشتن تمام نام ها و تقسیمات و از نو نگاه کردن به مسأله است.
2. نباید با یقین 100% به باورهایمان تکیه کنیم و آنها را تکیه گاه اصلی خودمان بدانیم و از تغییر بهراسیم.
ما باید به دنبال آگاهی های جدیدتر و کشف های تازه تر و دلایل متقن تر باشیم.
3. تفکر ما قالبا بر اساس حافظه و پیشفرض ها و طرحواره های از پیش موجود است. نه تمام حقیقت
ما نیاز داریم هر بار در سوابقی که در ذهن داریم بازنگری کنیم و کورکورانه از آنها تبعیت نکنیم
4.انسان معمولا میل دارد که خود را بر دیگری تحمیل کند و سپس حالت دفاعی به خود بگیرد.
در هنگام گفتگو باید توجه داشته باشیم که همه خوبی ها و بدی هایی داریم و از این جهت مشترکیم و باید مزایا و معایب را نه در دو جبهه بلکه در یک کل منسجم بنگریم.
برای ورود به گفتگو این مهارت های درونی واجب تر از ترفند های خارچی است چرا که موقعیت ها تغییر میکنند اما شما میتوانید یک روش منحصر به فرد و ماندگار داشته باشید
خب خیلی ممنون که به سؤال قبل خیلی فکر کردید!
اما جواب همین فکر کردنه.
اولین هدف معلم آموختن تفکر به انسانه
کتاب خوب کتابیه که آدم را به تفکر وابداره
در واقع کتاب و معلم و هر پدیده و انسان و نوشته و اثری به عنوان منبع مطالعه فعال یه راهنما برای تفکره
اما مطالعه غیر فعال فقط ادراک و حافظه را درگیر میکنه یعنی فقط اطلاعات و داده های خام و یا در نهایت درگیر کردن چند حس و تهییج احساساته
امروزه منابع اینترنتی و تلویزیون و کتاب ها و رومه های زیادی هستند که به آدم اطلاعات میدن اما مطالعه فعال اونیه که انسان را به تفکر وابداره!
اما تفکر چی هست که هی میگم
تفکر یه فرایند ذهنیه مثل همون حافظه و ادراک و . و شامل یک مجموعه فرایند های دیگه میشه که یه غایت داره
مهمترین و رایج ترین فرآیند فکری حل مسأله است
حل مسأله را هم طبق غایتش تعریف میکنیم
انسان گاهی در جهت رسیدن به هدفش به موانعی برخورد میکنه و این مانع یک مشکل را ایجاد میکنه که نیاز به حل داره این فرآیند را حل مسأله میگن
انسان به کمک ذهنش و یه ترفندهایی سعی میکنه تا راه حل را پیدا کنه
پس معلوم شد منظورم از تفکر چیه
اما مسائل انسان چیاست؟
یه دسته مثل ناهار امروزه. که در پی اش سؤال هایی ایجاد میشه. چی بخورم؟ چرا؟ و. و در پی اون مسائل دیگه تهیه مواد اولیه و . و باز سؤال که از کجا بیارم؟ و .
پس در دل حل مسأله سؤال هست و در دل هر سؤال مسأله
یه دسته از مسائل بلند مدت تر هستند مثلا انتخاب شغل و .
یه دسته از مسائل معطوف به واقعیته نه تجربه انسان، که البته این دو به هم مربوطند. مثل: پختن برنج، رفتن به یک مسیر دور، راه اندازی قطار
خب پس حالا مشاهده طبیعت و شنیدن حرف معلم و خواندن متن کتاب کی میتونه مفید باشه؟
وقتی که مطالعه اونها یه مشکل را به انسان معرفی کنه و انسان را با خودش همراه کنه تا انسان با تلاش ذهنی خودش به راه حل برسه
اما این مطالعه مراحلی داره و هر مرحله نیاز به مهارت هایی داره
خب این درس اول علوم دبستانه :)))
اما چند تا سؤال
اولین هدف معلم چیه؟
کتاب خوب چه کتابیه؟
خب فعلا اونا را ول کنید یه سؤال دیگه
دانمشند کیه؟
خب دانشمند کسیه که دانش را میمنده! نه؟
اون طور که از ظاهر امر پیداست مهمترین کار دانشمند مطالعه است. اما نه اون مطالعه، انواع و اقسام مطالعه
مطالعه به کمک کتاب، مطالعه به کمک معلم، مطالعه به کمک مشاهده مستقیم
پس مطالعه فقط کتابخوانی نیست. مطالعه یه فرآیند هدفمند و مستقله
هسته داخلی مطالعه و هدف اولی مطالعه چیه؟
اگر این سؤال پاسخ داده بشه
مشخص میشه که اولین هدف معلم چیه
و اولین هدف مشاهده طبیعت چیه
و کتاب خوب چه کتابیه
اگر گفتید چی بود؟
چینود؟
نه
دیگه؟
-آنارشیسم یعنی چی؟
+نظر خودت چیه
-یعنی هرج و مرج
+نه
-پس چی
+بین علما اختلافه
-به نظر خودت
+یعنی نفی هرگونه سازماندهی بیهوده
-یعنی قانون جنکل
+قانون جنگل مگه چشه. توی جنگل شکار و شکارچی مشخصه، جنگل ها مرز ندارند، توی جنگل هر کس به اندازه نیازش بر میداره، توی جنگل هر کس سر جای خودشه، توی جنگل هر چقدر بدوی نتیجه اش را میبینی، توی جنگل دسته و خانواده روابطشون مستحکمه، توی جنگل اختلاف طبقاتی جایی نیست (البته یه سری میمون مثل خود ما هستند که از این داستانا دارند)
-یعنی انسان ها هم هم را بدرند
+نه طبق طبیعت خودشون رفتار کنند. آدم باشند
-خب راهش چیه
+مشکل اینجاست که آدم را باید شد. به قول دوستمون آدم بوشو
بشنوید
پس از یافتن بدنه برهان باید وضوح آن را در ذهن خود بیشتر کنید تا بتوانید به درستی آن را ارزیابی کنید
بیشتر واژه ها بیش از یک معنی دارند
ابتدا واژه های با اهمیت را پیدا کنید:
1. کلماتی که در حیطه مورد بحث کاربرد بیشتری دارند
2.عبارات و واژه های انتزاعی که کمتر به مورد به خصوص اشاره دارند
حالا بدون ذهن خوانی بپرسسد:
1.آیا معنی این کلمه بدیهی و روشن است؟
و اگر نه
2. منظور گوینده از این کلمه دقیقا چیست؟
لازمه بررسی ابهام ها دانستن معانی مختلف یک واژه است برای این منظور آگاهی از انواع مثال ها و مترادف ها و تعریف ها مناسب است البته نمیتوان انتظار داشت که تعریف های لغت نامه ای بتواند مفید باشد بلکه باید به زمینه بحث احاطه داشت
سه حالت ممکن است اتفاق بیافتد:
یافتن معنی متناسب با موضوع: به بررسی برهان ادامه دهید
معنی کلمه مشخص نباشد: برهان را رها کنید
استفاده غلط از یک کلمه: برهان را رد کنید
ابتدا باید موضوعی که مسأله در آن مطرح است را بیابید و سپس بفهمید آن ادعا چیست یعنی:
لب کلام او چیست؟
چه چیز را میخواهد اثبات کند؟
ادعا ها دو نوعند:
توصیفی: مربوط به واقعیات گذشته، حال یا آینده مثلا: شیر سفید است
تجویزی: درستی و نادرستی انجام یک کار را تجویز میکند مثلا: شیر برای جلوگیری از پوکی استخوان خوب است
البته گاهی درک مسأله موقوف به درک مدعاست.
اما مدعا با جمله معمولی چه فرقی دارد؟
مدعا گزاره ای است که بعد از آن علت بیان میشود و ادعای صرف نیست
و بالاخره مهم ترین کار:
پیدا کردن مدعا:
1.از طریق موضوع مسأله
2.واژه های راهنما: بنابراین . ، نتیجه میشود . ، حقیقت این است که . و .
3.جاهیی که احتمال بیان مدعا بیشتر است یعنی اول یا آخر جمله
4.چه چیزهایی مدعا نیست: مثالها، شواهد، تعریف ها، سوابق
5. زمینه بحث موجود و سوابق گوینده
6. مهمتر از همه این که بپرسید: و بنابراین؟
خب حالا میرسیم به بررسی و نقد یک مطلب
ما روزانه با سیلی از ادعا ها از طرف منابع مختلف مواجه هستیم که ما را به انجام کاری یا پذیرش باوری فرامیخوانند و این کار ها و باورها پیامدهایی نیک یا بد دارند پس نیاز به وسیله ای داریم که این ادعا ها را محک بزند
یکی از این مسائل پرسیدن سؤآل های به جاست
اولین سؤال این است که اصلا آیا تفکر ما نقادانه هست یا نیست تا بعد برویم دنبال آن
دو نوع وسیله داریم که دو نوع تفکر را به یادمون میارن:
اسفنج: تفکر مدل اسفنجی به دنبال درک اطلاعات و پیچیدگی ها و روابط آنها با استفاده از تمرکز و حافظه است
غربال: تفکر مدل غربالی به دنبال آشکار کردن بهترین داده ها و رسیدن به بهترین تصمیم هاست با استفاده از پرسیدن سؤال های به جا که مثل همون توری عمل میکنند
حالا چطور بفهمیم غربالگر هستیم یا نه؟
بپرسیم:
1. آیا پرسیدم چرا میخواهد فلان چیز را باور کنم؟
2.آیا وقتی درباره اشکالات احتمالی سخن او فکر میکردم یادداشت برداشتم؟
3.آیا به نتیجه خاص خود رسیدم؟
چند نکته مقدماتی ضروری:
**افسانه راه حل صحیح
توجه به این نکته باعث میشود به مسائل نقادانه بنگرید
در مسائل انسانی نمیتوان به سادگی و قطعیت از راه حل صحیح سخن گفت و این به خاطر پیچیدگی مسائل و پیشفرض های متفاوت و غرض ورزی های انسان هاست.
البته گاهی مجبوریم بدون یقین 100% تصمیم بگیریم و بهترین راه حل با نقادی قابل بررسی است.
**مسائل بی اهمیت
اصلا برخی مسائل آنقدر اهمیت ندارد که بخواهید به آن فکر کنید پس اول بپرسید:
این مسأله چه اهمیتی دارد؟
**دو نوع تفکر نقادانه
1.حداقلی: تفکر نقاد حداقلی به دنبال دفاع از عقاید قبلی است
2.حداکثری: تفکر نقاد حداکثری به دنبال ارزیابی همه تفکرات و انتخاب بهترین آنهاست
اصلا یک عقیده وقتی مفید است که خودمان آن را انتخاب کرده باشیم و نتیجه آن عزت نفس و لذت خواهد بود
مفهوم به تعویق انداختن:
هر سخن یک ادعاست و شما حق دارید در برابر آن موضع بگیرید
اما راه دیگر به تعویق انداختن قضاوت و نادیده گرفتن موقت عقیده خود و گوش دادن و سپس بررسی و قضاوت کردن است
مهارتها:
1. از محیط جدید و بزرگ نهراسید وارد آن شوید
2. سعی نکنید نظرات را شخصی سازی کنید یعنی با یک مصداق و در نسیت با خود درک کنید بلکه مفهوم مطلق آن را درک کنید
3.نظم فیما بین تمام آراء گوناگون را بجویید
4.چرا اینقدر بر نظر خود مطمئنید:
الف. به خود تلنگر بزنید
ب.یک کمیته تشکیل دهید تا از شما سؤالات روشنگر نظرتان بپرسذ
ج.اجازه دهید یک فرد که در موقعیت مشابه شماست نظرش ر ا بگوید و به مسأله صورت خارجی دهید چرا که اغلب موقعیت ها مشابه است
مفهوم گوش دادن:
گوش دادن مستم پذیرش سخن دیگری با جان است و غیر از شنیدن است که یک عمل فیزیولوژیک است
گوش دادن به این معنا منحصر به انسان نیست بلکه تمام موجودات عالم دارند به هم گوش میدهند
اولین نوع گوش دادن گوش دادن به خود است
اما گوش دادن کار ساده ای نیست و موانع زیادی بر سر راه آن است
پس برای گوش دادن باید ابتدا یک سکوت درونی ایجاد کرد
هنگام گوش دادن زبان و بیان شاید یک منبع اصلی باشد اما مکث و حالات منبع مهم تری است که برای درک آنها نیاز به دقت بیشتری است
مهارت های گوش دادن:
1.مراقب افکار مزاحم باشید
الف. فکر خود را روی مسأله جاری متمرکز کنید
ب.خب حالا که روی مسأله متمرکز شدید تجربیات شخصی و گروهی بی ربط و با ربط مانع توجه صحیحتان میشود این خاصیت تمرکز است پس
2.به واقعیتها بچسبید: به جای تصورات و خیالات به آنچه هست دقت کنید
3.هیجان زده نشوید
الف.بار احساسی معمول کلمات شما را به حالت حمله نکشاند
ب.دنبال مدرک برای اثبات مدعایتان نباشید، دنبال راه حل باشید
4.از مقاومت بپرهیزید: ما معمولا آنچه را دوست داریم بشنویم گزینش میکنیم و بقیه را کنار میگذاریم
مرحله بالاتر از گوش دادن:
سعی کنید فهم دیگری از مسأله که باعث موضع او شده را درک کنید
در دو راهی ها که منافع متضاد پیدا میشود اگر دو طرف فهم دیگری از مسأله را بیایند میتوانند به یک توافق با سود مشترک برسند.
خاطر حضرت حافظ را ظاهراً پس از ترس از کرونا و رنج عزلت، بساطتی دست داد که سبب شد امشب با من تماس حاصل کنند و این شعر زیبا و عمیق و به جا را تقریر فرمایند:
نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی
که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی
من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش
که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی
چنگ در پرده همین میدهدت پند ولی
وعظت آن گاه کند سود که قابل باشی
در چمن هر ورقی دفتر حالی دگر است
حیف باشد که ز کار همه غافل باشی
نقد عمرت ببرد غصه دنیا به گزاف
گر شب و روز در این قصه مشکل باشی
گر چه راهیست پر از بیم ز ما تا بر دوست
رفتن آسان بود ار واقف منزل باشی
حافظا گر مدد از بخت بلندت باشد
صید آن شاهد مطبوع شمایل باشی
ببخشید که مجبورم سلسله فکر عمیقتان که مشغول این شعر بود را بگسلم
اما مجبورم شما را به یک تهاجم فرهنگی بنجل فاخر دعوت کنم:
ببینید
در پس هر دلیلی بر یک مدعا تعدادی فرض به طور پنهان وجود دارند که برای بررسی برهان باید آنها را ارزیابی کرد چرا که سطح آشکار برهان اغلب قابل قبول جلوه میکند.
باید دلایل را به فرض ها تجریه کرد.
کار آنها روشن کردن ارتباط دلیل با مدعا است.
و برای بررسی برهان باید رابطه بین دلیل و مدعا بررسی شود .
هر فرض نیز خود یک مدعا است که باید بررسی شود تا به مدعای بدیهی برسد
انوع فرض ها:
فرض های توصیفی:
فرض های توصیفی در برهان های توصیفی به کار میروند.
پیداکردن فرض های توصیفی:
1.به شکاف بین دلیل و مدعا فکر کنید
2.دنبال ایده هایی بگردید که دلیل را پذیرفتنی میکند
3.پیرامون مسأله اطلاعات کسب کنید
فرض های ارزشی:
برهان های تجویزی همیشه متکی به فرض های ارزشی نیز است
هر مفهموم انتزاعی است که افراد آن را با اهمیت و خوب تلقی میکنند یک ارزش است
هر فرض ارزشی نیز نیاز به اثبات مدعا و کشف فرض ها و ارزیابی دارد تا جایی که به مفاهیم روشن و بدیهی برگردد
برای درک فرض های ارزشی یک برهان:
ابتدا ارزش های خود در آن حیطه را مشخص و تبیین کنید
میتوانید میان ارزش های متداول و مناقشات اجتماعی در آن حیطه خاص بگردید و آنها را یکی یک بررسی کنید
بدانید ارزش ها معیار ما برای تصمیم گیری هستند و تضاد های ارزشی ریشه تضاد تفکر ها هستند
سپس:
1. به سوابق گوینده توجه داشته باشید
2.بپرسید چرا پیامدهایی که برای این مسأله بیان کرده برایش اهمیت دارد
3.موضع مخالف بگیرید تا ارزش های متضاد را تشخیص دهید
لطفا ببار
ببار بر سرمان
ببار و پاک کن چرک خاطرات این سال های سخت را از سرمان
بر کوچه ها ببار
و خلوت آلوده اش را بشوی
بر زمین ببار
و از او خواهش کن ما را ببخشد که ندیده اش گرفتیم
میدانم تو و او با هم دوستان قدیمی هستید و فقط ما هستیم که گاهی یادمان میرود این رسوم آفرینش را
و این وسط میشویم اسباب جدایی
بر خانه ها ببار و شور و طراوت و تازگی را به آنها بازگردان
آنها ها هم قول میدهند بیشتر دنبال شور و طراوت باشند
البته اگر بودند که آن را میافتند
و میدانم تو در لطافت طبعت خلاف نیست
آنها بیشتر دنبال نیازهای ناپایان بودند
که آن را هم نیافتند
هر روز به بهانه ای نو شد این خواسته ها
و هر روز دور تر شد این خواسته ها به دلایلی
اما تو رحمی کن
و بر زمین ما لاله برویان نه خس
و لب بر لب این خاک بزن
به سلامتی تمام لاله ها
تماشاکردن بارون
رهروان خسته را احساس خواهم داد
ماه های دیگری در آسمان کهنه خواهم کاشت
نورهای تازه ای در چشم های مات خواهم ریخت
لحظه ها را در دو دستم جای خواهم داد
سِهره ها را از قفس پرواز خواهم داد
چشم ها را باز خواهم کرد .
*
خواب ها را در حقیقت روح خواهم داد
دیده ها را از پس ِ ظلمت به سوی ماه خواهم خواند
نغمه ها را در زبان چشم خواهم کاشت .
گوش ها را باز خواهم کرد .
*
آفتاب دیگری در آسمان ِ لحظه خواهم کاشت
لحظه ها را در دو دستم جای خواهم داد
سوی خورشیدی دگر پرواز خواهم کرد .
(خسروگلسرخی)
آفتابگردون
به بهار که میرسیم
فارغ از عمو نوروز و مهمانی و آجیل و مسافرت
و جدا از این رسوم زیبا و زشت آدم ها
انگار رنگ آسمان عوض میشود
انگار زمین در این سیر شتابانش هر سال به یک جای خوش آب و هوا از این جهان میرسد و کمی توقف میکند تا ما فرزندانش از مرکب روزمرگی پیاده شویم و بهتر ببینیم این منظره زیبا را
اما افسوس که خسته راهیم و چرت زدن در بهاران خیلی میچسبد
اصلا جهان را چه میشود در این زمان بر این زمین
حتما یک خبری هست
این را میشود از نگاه غنچه ها و صدای پرندگان و شکوفه درختان و سرسبزی سبزه ها فهمید
میشود فهمید که زمین دیگر آن زمین چند روز پیش نیست
انگار با خورشید مهربان تر شده است
صمیمی تر
و خورشید جور دیگر به زمین نگاه میکند
وبلاگ
سکوت یه چالشی به این نام و نشان گذاشته، البته من کسی را دعوت نمیکنم! به خودش هم اعلام نمیکنم که شرکت کردم! موسسه گالوپ راه انداخته برای من! تازه بدون صلاحیت لازم! :))))
1. خدا را یه دل سیر شکر کنم که منو آفرید و کلی نعمت داد و آگاهی و هدایت بخشید تا از نعمت هاش درست استفاده کنم و به درستی خودم اضافه کنم :)
2. بفهمم چه کار درسته چه کار غلط :)
3. در حد توان مکفی و درست بخورم :)
4. در حد توان مکفی و درست بخوابم :)
5. یه ازدواج درست بکنم اگر رسیدم :)
6. سعی کنم زحمات خانواده را در حد توان با احترام و یاری جبران کنم :)
7. در حد توان به شکلی پسندیده و فنی به مردم کمک کنم توی کاری که براش آموزش دیدم :)
8. اگر کسی ازم طلبی داره بهش بدم :)
9. هر کدوم از دارایی هام را بسپارم دست افرادی که بیشتر از همه بهش نیاز دارن :)
10. دوستام را ببینم و لحظات خوبی با هم داشته باشیم :)
سلام
میخوام برات از روزهایی بگم که یه ویروس اومده بود سراغمون و چند ماه تمام مردم جهان را خونه نشین کرده بود، چیزی شبیه جنگ جهانی بود، امیدوارم هیچ وقت توی زندگی ات دچار این طور مسائل نشی اما من تجربه اش کردم و شاید این تجربه برای تو درس هایی داشته باشه.
مثلا اگر پدر پدر بزرگم خاطرات روزهای جنگ جهانی را برای من مینوشت من خیلی خوشحال میشدم تو را نمیدونم.
این ویروس ریزه میزه اسمش کرونا بود، میگفتن به خاطر پوشش پروتئینی اش که اون را شبیه تاج نشون میده بهش میگن کرونا که توی زبان لاتین معنی تاج میده، چه قدر خوش ذوق و خجسته بوده اند اون محقق ها، البته این ویروس موقعی که کشف شد هنوز این قدر مخوف نشده بود و این شاخک های شیطانش خودشون را مثل تاج نشون میدادند، خودش هم اون موقع چنین روزی را نمیدید، مثل خود من که الآن که در قرنطینه خانگی هستم و دارم برات مینویسم نمیدونم فردا چه بابایی برات خواهم بود.
شاید بدونی که ویروس یه موجود نسبتا زنده است که فقط از زنده بودن یه جزء را داره که اون هم اسمش هست RNA که اصل و اساس یه موجود زنده است و کارش رونویسی ژن های سلول و تکثیر و تعیین فعالیت اونهاست، ویروس برای فعالیتش وابسته به موجوات زنده دیگه است که بره و توی سلول های اونا عملیاتش را انجام بده، با اونا ترکیب بشه و به کمکشون به همه جا سرایت کنه، آدم هایی که مثل ویروس باشند و فقط فکر پلیدی داشته باشند که بخواد بره بقیه جا ها نفوذ کنه و قدرتش را بیشتر کنه توی زمان ما کم نبودند.
اما ما معمولا با ویروس ها به خوبی و خوشی زندگی میکردیم چون بدنمون با تولید و پخش چند سری سرباز این ویروس ها را نابود میکرد و ما هم این ویروس ها را با تغییراتی که توی بدن ما کرده بودن میفرستادیم برن دنبال بخت و اقبالشون، اما این کرونا مثل بقیه ویروس های فصلی نبود که گمنام بمونه و نابود بشه و بره و برنگرده این قدر رفت دنبال بخت و اقبلش تا بالآخره تونست دنیا را بگیره، این عزمی که کرونا برای کشتن مردم داشت را هیتلر برای قدرت گرفتن آلمان نداشت.
کرونا اولش توی یه کشور شرقی به نام چین سر و کله اش پیدا شد،با ریشه نامعلوم
برخی میگفتند توسط انسانها پرورش یافته و منتقل شده یعنی یه سری آدم مریض اون ور دنیا توی آزمایشگاه با همون روش پرورش ویروس این ویروس را چاق کردند و فرستادند به سمت چین، همونطور که یه سری آدم مریض، یه عده جانی آدم کش که آماده تشکیل فرقه و تعصب اند را آماده و روانه منطقه ما کردند این گروه اسمشون داعش بودحالا شاید درباره اونا هم برات نوشتم و این که اصلا چه کسی سود میبره از مردن آدم ها
برخی هم میگفتند این ویروس توی بدن خفاش و به روایتی مورچه خوار پولکی بوده، که این چینی های همه چیزخوار خیلی به هر دو علاقه مندند و سر از پا برای خوردنشون نمیشناسند، تا حدی که این گونه اخیر که رو به انقراضه را قاچاق میکنند، ظاهرا از پولک هاش هم استفاده میکنند و طبق رسوم کهن باهاش زینت آلات درست میکنند، امان از دست این رسوم، ببین چقدر نازه این موجود:
https://lh3.googleusercontent.com/proxy/ivFJwYY
J-WxR0eKaGEmtjsUG9rjr2Vs0p1uRtdKNWR6qTbLD
y74QvfjCVT51cz9gCmiLP7oRx7J_tSJYigDRbj1ZOR
yitVjkac1jC3Y9CUnQZph98zuuStmWKo_uQ53Q9834
خلاصه داشتم میگفتم برات که این نوع از جانواران دو پا خیلی مشتاقند برای خوردن جانواران دیگه و گاهی خام خام میخوردنشون و مختص چینی ها هم نیست، من خودم خیلی شنیده ام که گاهی انسان هایی که خیلی هم با هم صمیمی اند به هم میگن جیگرت را خام خام بخورم!!
حالا قبول که آدم کلا با خوردن زنده است و نیز راهی نیست که بشه با این سطح از رسوم و این حجم از منفعت طلبی که همدستان هم هستند مقابله کرد، چون مبارزان عصر من همیشه خودشون ناخواسته رفیق میشدند، اما توی عصر من که تبلیغات و عقیده سازی و نیز بهداشت و سلامتی ادعاش به عرش رسیده بود، کسی نبود به اینا بگه گوشت را قبل از خوردن باید پخت.
ببخشید که سر یه فرضیه نامعلوم سرت را خوردم!! الیته نه خام خام، اما این هم از عادات ما بود که سر هر چیز بی ارزشی آماده نظریه پردازی بودیم، مثلا میگفتیم پرستاری که از خودش فیلم منتشر کرده بود و گریه میکرد و به دروغ میگفت چندین نفر مردن، به دو دلیل خیانتش بدیهی است یکی خنده های زیر لب و دیگری عشوه های . نه ببخشید دیگری آرایش صورت!! عاخه کلا ما از بس که خان ها و شاه ها زده بودند توی سرمون و دروغ به خوردمون داده بودن یه سریمون آماده بودیم که هر چیز را قبول کنیم و یه سری دیگمون هم که همیشه احساس مسئولیتمون با غنچه گل میکرد برای جلوگیری از شیوع ویروس شایعه و قبول نکردن هر چیز دست به دامان سرکوب و دروغ های شاخ دار میشدیم.
خلاصه چین که هر جنس بنجلی را سه سوت میساخت و صادر میکرد با این ویروس هم بعد از چند ماه ساخت و به کل دنیا صادرش کرد.
از اولین مشتری های چین مثل همیشه ایران بود.
و کم کم این ویروس همه جا پخش شد.
و کمی هم از شیوه شیوع این ویروس برات بگم.
بذار خیلی ساده برات بگم چون این جمله را بارها برای بابام گفتم و البته دریغ از کمی توجه:
هر چیز که از بیرون میاد را آلوده فرض کنید، این آلودگی با چشم دیده نمیشه و فقط هم با ضدعفونی کننده نابود میشه!!
اما دقیق ترش این بود که میگفتند این ویروس از راه سیستم تنفسی منتقل میشه و روی سطوح مختلف مدت زمان های مختلف زنده میمونه که یه بار یه وبلاگ نویس به اسم آرام :) یه عکس که مقدار دقیقش را گفته بود برام فرستاد:
http://s6.picofile.com/file/8389972692/465016092_251420.jpg
بنابراین راه جلوگیری از این بیماری کمتر شدن تماس ها و فاصله ها مثل دست ندادن و شستشوی دست و جلوی دهان را گرفتن هنگام عطسه و سرفه و قص علی هذا بود.
اوایل که میگفتند ای کرونا:
اما بعد دیدند نه کرونا از اون وحشی هاشه، گفتند اصلا در خانه بمانید مدارس و دانشگاه ها هم تعطیل اما ما قرنطینه نداریم و بعد کار ادارات را هم گفتند ساعاتش کمتر بشه.
تا این که پدیده ای به نام نوروز پیش اومد و سالی که نت از بهارش پیداست، مردم همیشه در صحنه ما که انگار شب عید یه چیز توی وجودشون لول میخوره، برای خرید راه افتادند توی خیابون ها. علاوه بر اون مدارس و کار و بارا هم که تعطیل، مناسب سفر، عاخه ما چند دسته بودیم یه سری تا دو شنبه یه کار خانی میکردند و بعد خیلی آسوده سه شنبه ها میرفتند شمال تو ویلاشون جوج میزدند با نوشابه، بقیه هم که میخواستند کم نیارن صبر میکردند دوشنبه تعطیل رسمی بشه و کل هفته را بین التعطیلین اعلام کنند و برن بیرون شهر یه چادری بزنند و البته سعی داشتند به مرور این چادر تبدیل به کاخ بشه، از طرف دیگه چون مهمونی های عید به خاطر رعایت توصیه های ایمنی تعطیل شده بود، مردم از شنیدن این خبر که امسال مجبور نیستند اول سال خارزن و خارشوور (دو موجود بی آزار اما ترسناک) را ببینند در پوستشان نگنجیدند و از ترس این که نکنه کرونا بره و مجبور بشن خارزن و خارشوور را تحمل کنند به هم گفتند: لطف خدا را قربون امسال که کرونا اومده، کرم کرد و تعطیلات عید زود تر شروع شد، پس بریم مسافرت یه بادی به کله مون بخوره کرونا را بشوره ببره!!
دولت همیشه عقب تر از صحنه ما هم باز، اول گفت فقط کسانی که بیماریشون مشهوده نمیذاریم برن شهر دیگه، تا این که دیدند اوضاع خیلی خرابه گفتند بمونید توی شهر خودتون.
به هر حال گذشت تا سیزده فروردین شد و سیزدهم روز طبیعت بود در زمان ما و باید برای پاسداشت طبیعت میرفتیم و حسابی از خجالتش در میومدیم البته قبل از ما سیزده نحس بود و مردم باید از خونه میرفتن بیرون تا نحوست 13 نگیردشون و با خالی کردن قر کمر در این روز این سیزده بیچاره را از راه بدر کنند!! فکر کنم برای همین بهش میگفتند سیزده بدر.
از اونجا که مردم نمیتونستند سیزده بدر توی خونه بمونند و دولت هم از این ماجرا خبر داشت گفت دوازدهم و سیزدهم اصلا ماشین تو خیابونا نیاد و خلاصه اینم گذشت.
بعد از عید و بعد از پانزدهم که سر حد تعطیلی ادارات تا اطلاع ثانوی بود، مردم بعد از سالها برای یه بار فکر کردند که دیگه وقت کار و باره که دولت دوباره هوشیار شد و گفت نه صبر کنید تا بیست و سوم اون وقت دیگه بریزین بیرون هر چی شد شد، من نون مفت ندارم بدم بهتون، تا این که همه بهش گفتند نه حسن خیلی خطرناکه حسن، خلاصه یه تدبیری کرد و ما تا اطلاع ثانوی توی خونه موندیم، دانشگاه ها هم کماکان تعطیل موند، البته قرار شد کلاس ها مجازی برگزار بشه و این یه مسخره فروشی ای بود برای خودش.
البته دولت و دانشگاه کلی طرح و آمار و جنبش و حرکت خودجوش و فعالیت و اسناد و برنامه ها و اطلاعات برای مبارزه با کرونا دادند و در کنار همه اینها رسانه ملی هم بدبختی دیگر مردم جهان و اینکه مسئولانشان خیلی خرند را بر تبل شادانه میکوبید.
بابات اون موقع یه همکلاسی داشت که تنها همکلاسی پسرش بود و آرزو میکرد کاش این هم دختر بود و یا یکی از دختر ها به جای اون پسر بودند، چرا که همین که اسم کلاس اومد زنگ زد و استرسش را انتقال داد به بابای مظلومت که خودش استرس کم نداشت.
اما میپرسی استرس بابات چی بود، پدر فهیم و منطقی و آرامت در یک اقدام خیلی جالب وسط تعطیلات نوروزی تصمیم گرفت یا شاید تصمیم اونو گرفت که یه پولی جور کنه و چند تا کتاب به صورت اینترنتی بخره، از همون آغاز انواع ترس ها را تجربه کرد، منتقل نشدن پول، خراب بودن سایت، خرده شدن پول، گم شدن سفارش، نادیدگرفتن سفارش توسط فروشنده، گم شدن سفارشش اون وسط (از بس هی دولت میگفت باز شود، بسته شود) و مردن فروشنده در اثر کرونا
و آخرین ترسش در کنار همه اونها این بود که در اثر کرونا بمیره و کتابا بدستش نرسه!!
البته نگران تو هم بودم فرزند نازنینم !!
باور کن الآن ندیده و نشناخته، نمیتونم دوستت داشته باشم، اگر نه حتما میگفتم دوستت دارم :)
دریافت
تو که نیستی از خودم بیخبرم
کی بیاد و کی بشه همسفرم
دل من از تو جدا نیست
این هوا بی تو هوا نیست
چی بگم از کی بگم وای
دیگه غم یکی دوتا نیست
**
تو که نیستی از خودم بیخبرم
کی بیاد و کی بشه همسفرم
دستم از دست تو دور
این شروع ماجراست
روز و شب، هفته و ماه
قصه های غصه هاست
بودن اینجا که منم
مرگ بی چون و چراست
همه چی از بد و خوب
قصه رنگ و ریاست
**
تو که نیستی از خودم بیخبرم
کی بیاد و کی بشه همسفرم
عشق و مستی پیش تو
پشت دیوار
غم غربت نداره
اونجا که خونه ماست
میام اونجا که برام
خونه خاطره هاس
تو فقط به من بگو
پل نشکسته کجاس
**
تو که نیستی از خودم بیخبرم
کی بیاد و کی بشه همسفرم
دل من از تو جدا نیست
این هوا بی تو هوا نیست
چی بگم از کی بگم وای
دیگه غم یکی دوتا نیست
تو که نیستی از خودم بیخبرم
کی بیاد و کی بشه همسفرم
**
تو که نیستی از خودم بیخبرم
کی بیاد و کی بشه همسفرم
کی بیاد و کی بشه همسفرم
[ترجمه متن خبر]
به گزارش خبرگزاری مدار (مجمع دانش پژوهان راه شیری) تعدادی محقق جوان به آثاری از وجود سیاره ای کهن در نزدیکی مریخ دست یافتند. این آثار نشان میدهد قطعه های بزرگی که در اطراف منظومه شمسی سرگردانند مربوط به تکه های یک سیاره کهن است که در اثر برخورد یک شهاب سنگ از هم پاشیده و قطعات آن در فضا پخش شده است. این دانشمندان با عکسبرداری از قطعات مشابه و تلفیق مجازی آنها توانستند به تصویر این سیاره ظاهرا آبی دست پیدا کنند. محاسبه حجم و وزن و نیروی گرانش این سیاره تناقض فاصله مریخ تا زهره را حل کرده است و این خود شاهدی بر صحت این ادعاست. علاوه بر آن کاوش های دانشمندان ما بر قطعات یافت شده آثاری از حیات و همچنین تمدن را بر این قطعه ها نشان میدهد، آنان با حفاری و تجزیه و رسوب شناسی توانستند اطلاعات جالبی از این سیاره گمشده بدست آورند، بقیه ماجرا را از زبان جناب پیگارتان بشنوید: نشانه ها حاکی از آن بود که عمده ساکنان این سیاره موجوداتی عجیب بودند که دارای هوش و زبان بوده اند و تمدنی ویژه داشتند از اولین عجایبی که به آن برخوردیم این بود که آنها ظاهرا خیلی از برخورد این شهاب سنگ خوشحال بوده و عده ای در حالی که دست در دست هم داده بودهاند و اشک شادی میریختهاند دچار انفجار شده و جان باخته اند ما پس از بررسی های بیشتر دریافتیم این درگذشتگان یعنی این موجوداتی که در گذشته بودند در ماه های آخر عمرشان کمتر حرکت کرده و بیشتر در خانه هایشان مانده بوده اند، این خیلی موضوع شگفت آوری بود! ما از پای ننشستیم و به قول یکی از اثار بدست آمده از این موجودات، همی گشتیم و کوشیدیم و کاوش نمودیم تا از دل سنگ رهی بر گشودیم، این راه، یافتن دلیل خانه نشینی این موحودات بود، که ظاهرا یک حکم قرنطینه بوده البته باید این را هم بگویم که برخی از آنها ظاهرا درخانه نمانده و به این حکم وقعی ننهاده بودند و این غیر از اطلاعاتمان از دقایق آخر است که همه بیرون ریخته بودند. اما آن دلیل خانه نشینی چه بود؟ یک ویروس! و خب خیلی عجیب است که این موجودات در برابر یک ویروس ناتوان بوده اند و این درحالی بوده که یافته های ما نشان میدهد ادعای علو و الوهیتشان گوش کهکشان را کر کرده بوده است، اما این خانه نشینی به تنهایی نمیتواند این حجم از خوشحالی و این استقبال پرشور که از سرانجام تلخشان نمودند را توجیه کند، ما مواردی یافتیم که ترس آن داریم که اگر بخواهیم هر کدام را شرح دهیم به قول شاعر معروف آنها مثنوی هفتاد من کاغذ شود، ظاهرا اکثر این مردم از فقر،نابرابری، ارزشها و آرزویهای واهی و جدایی رنج میبردند و این جدایی به خاطر طرح موسوم به فاصله گذاری اجتماعی نبود این جدایی که گویا از آغاز شکلگیری این جامعه گریبانگیرش بوده است جدایی دلهای آنها بوده است چراکه آنها عضوی داشته اند ارزشمند به نام دل که در صورت اتصال دلهایشان به هم، قادر به انجام اموری فوق تصور میشدهاند و این چیزی است که میتواند برای ما بسیار درس آموز باشد. اما آنها هیچگاه موفق به این اتصال نشدند، ما احتمال میدهیم راه این اتصال را به درستی کشف نکرده بودند و همیشه در آرزوی آن بوده اند. برخی از آنها بسیار میگشتند اما کمتر به نتایجی مفید دست میافتند. این بود سرگذشت عجیب موجودات هوشمند کره گمشده. سخنم را با شعری زیبا که در یکی از قطعات این کره یافت شد پایان میدهم ما این شعر که منسوب به حافظ است را در یکی از گزارش هایمان از بازیابی اطلاعات یک سیستم هوشمند و داده کاوی آن یافتیم این شعر را در یک برگ مجازی در یک مجوعه که در این شبکه بود یافتیم، ظاهرا آنها از این شبکه برای ارتباطات مجازی و غیره استفاده میکردند در یکی از این مجموعه ها که نامش بیان بوده شخصی متنی نوشته بود که پس از ترجمه آن ما آمدیم که در افق محو شویم، باور نمیکنید این متن عین گزارش آماده شده توسط ما بود!! و اما آن شعر زیبا:
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی به هم تازیم و بنیادش براندازیم
شراب ارغوانی را گلاب اندر قدح ریزیم
نسیم عطرگردان را شِکَر در مجمر اندازیم
چو در دست است رودی خوش بزن مطرب سرودی خوش
که دست افشان غزل خوانیم و پاکوبان سر اندازیم
صبا خاک وجود ما بدان عالی جناب انداز
بود کان شاه خوبان را نظر بر منظر اندازیم
یکی از عقل میلافد یکی طامات میبافد
بیا کاین داوریها را به پیش داور اندازیم
بهشت عدن اگر خواهی بیا با ما به میخانه
که از پای خمت روزی به حوض کوثر اندازیم
سخندانیّ و خوشخوانی نمیورزند در شیراز
بیا حافظ که تا خود را به ملکی دیگر اندازیم
پادشاهی با غلامی عجمی در کشتی نشست و غلام دیگر دریا را ندیده بود و محنت کشتی نیازموده گریه و زاری در نهاد و لرزه بر اندامش اوفتاد چندان که ملاطفت کردند آرام نمیگرفت و عیش ملک ازو منغص بود چاره ندانستند.
حکیمی در آن کشتی بود، ملک را گفت اگر فرمان دهی من او را به طریقی خامُش گردانم گفت غایت لطف و کرم باشد
بفرمود تا غلام به دریا انداختند باری چند غوطه خورد مویش گرفتند و پیش کشتی آوردند بدو دست در سکان کشتی آویخت چون بر آمد گفتا ز اول محنت غرقه شدن ناچشیده بود و قدر سلامت کشتی نمیدانست همچنین قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید
ای سیر تو را نان جوین خوش ننماید
معشوق من است آن که به نزدیک تو زشت است
حوران بهشتی را دوزخ بود اعراف
از دوزخیان پرس که اعراف بهشتست
فرقست میان آن که یارش در بر
تا آن که دو چشم انتظارش بر در
اینجانب نیز از اول محنت عزلت نچشیده بودم و قدر جمع دوستان را نمیداستم چون در دریای قرنطینه خانگی گرفتار آمدم ناله همی زنم که کسی دست برآرد و مرا با خود به عروسی ای برد تا شویم مشغول روبوسی و سپس با هر ننه قمری به هر صورت و هیبتی که باشد از هر دری وری ممکن سخن رد و بدل کنیم و بعد مانند منار جنبان، جنبیدن بگیریم و ورد لا لا لای لای بخوانیم و در پایان قصد بلعیدن کنیم حتی یتر بطونها و سرانجام بچپیم در ماشینی و بوق بوق بو بوق بوق کنان به دنبال هم راهی خیابان ها شویم و ویراژ دهیم و گاهی خیابان را ببندیم و قر فراوان کمر زیده الله را همانجا بریزیم و به فکر مردم هم نباشیم که خوابند، این همه خوابیدند و خیابان ها خلوت بود و آمبولانس ها راحت رفتند و آمدند چه حاصلی داشت که گفته اند:
هر که دلارام دید از دلش آرام رفت
چشم ندارد خلاص، هر که در این دام رفت
یاد تو میرفت و ما عاشق و بیدل بدیم
پرده برانداختی کار به اتمام رفت
ماه نتابد به روز چیست که در خانه تافت؟
سرو نروید به بام کیست که بر بام رفت؟
مشعلهای برفروخت پرتو خورشید عشق
خرمن خاصان بسوخت خانگه عام رفت
عارف مجموع را در پس دیوار صبر
طاقت صبرش نبود ننگ شد و نام رفت
گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی
حاصل عمر آن دمست باقی ایام رفت
(در نسخه خطی که نزد اینجانب است آمده: حاصل عمر آن دم است باقی ایام کشک، البته در نسخ دیگر کلمات نامناسب دیگری آمده که از ذکر آنها معذورم)
هر که هوایی نپخت یا به فراقی نسوخت
آخر عمر از جهان چون برود خام رفت
ما قدم از سر کنیم در طلب دوستان
راه به جایی نبرد هر که به اقدام رفت
همت سعدی به عشق میل نکردی ولی
می چو فرو شد به کام، عقل به ناکام رفت
ستایش برای خداست که ما را به سپاس خود رهنمون گردید، و بدان اهلیّت بخشید تا از شکر گزارانِ احسان او باشیم، و بر این کار، ما را پاداش نیکوکاران دهد.
ستایش برای خداست که دین خود را به ما عطا فرمود، و ما را به آیین خود ویژه گردانید، و به راههای احسان خویش پویا ساخت تا به فضل نعمت او به سوی خشنودیاش روانه شویم؛ ستایشی که آن را از ما قبول کند و به سبب آن از ما راضی شود.
ستایش برای خداست که ماه خود، ماه رمضان، را از جمله راههای احسان قرار داد، که ماه روزه، ماه اسلام، ماه پاکیزگی از آلودگیها، ماه رها شدن از گناهان و ماه شب زندهداری است؛ ماهی که قرآن در آن نازل گردیده؛ قرآنی که راهنمای مردم و نشانهی آشکار هدایت و جدا کنندهی حق از باطل است.
پس به سبب حرمتهای فراوان و فضیلتهای نمایان که برای این ماه مقرّر داشت، برتری آن را بر دیگر ماهها عیان فرمود. برای بزرگداشت آن، چیزهایی را که در ماههای دیگر حلال کرده بود، در این ماه حرام گردانید، و خوردنیها و آشامیدنیها را غدغن کرد، و برای آن زمانی معین قرار داد، که نه اجازه میدهد آن زمانِ معین پیش انداخته شود، و نه میپذیرد که به تأخیر افتد.
آن گاه یکی از شبهای این ماه را بر شبهای هزار ماه دیگر برتری داد و نام آن را شب قدر» نهاد؛ شبی که در آن، فرشتگان و روح به فرمان پروردگارشان بر هر یک از بندگان او که بخواهد، با تقدیرِ بیتغییر الاهی که برای هر کاری در نظر گرفته شده، فرود میآیند.
خدایا، بر محمد و خاندانش درود فرست و ما را بیاموز که چگونه فضیلتِ این ماه را بشناسیم و حرمتش را بزرگ بشماریم و از آنچه مَنعمان فرمودهای خودداری کنیم، و یاری کن تا با نگه داشتن اعضا و جوارح خود از گناه و به کار گماشتن آنها در آنچه سبب خشنودی توست، روزهای آن را روزه بداریم؛ آن سان که به سخنان بیهوده گوش نسپاریم، و چشم خود را به سوی بازیچهها ندوانیم،
و به حرامها دست نگشاییم، و به سوی ناشایستهها قدم بر نداریم، و شکمهایمان جز آنچه تو حلال کردهای در خود جمع نکند، و زبانمان جز آنچه تو فرمودهای، نگوید، و جز در آنچه ما را به ثواب تو نزدیک میسازد، خود را به زحمت نیندازیم. و جز آن کار که ما را از عقاب تو حفظ میکند به کار دیگر نپردازیم. آن گاه به لطف خود، همهی این اعمال را از ریای ریاکاران، و آوازهجویی آوازهجویان، بپیرای، تا کسی را در عبادت خود با تو شریک نگیریم و جز تو منظور و مرادی نجوییم.
خدایا، بر محمد و خاندانش درود فرست و ما را در این ماه بر اوقات نمازهای پنج گانه آگاهی ده؛ با احکام و شرایط آن که مقرّر فرمودهای، و واجباتش که لازم گرداندهای، و وظایفی که به آنها موظّف کردهای، و هنگامههایی که برای آنها قرار دادهای.
ما را در نماز، با کسانی برابر ساز که مراتب بلند آن را دریافتهاند و ارکان آن را حفظ میکنند و آن را در وقت خود، به شیوهی بنده و فرستادهی تو ـ که درودهای تو بر او و خاندانش باد ـ در رکوع و سجود و همهی فضیلتهای آن با کاملترین وضو و در نهایت خشوع به جای میآورند.
توفیقمان ده که در این ماه، با نیکی و احسان، به سوی خویشان خود رویم، و با بخشش و عطایا از همسایگان خود دلجویی کنیم، و داراییهای خود را از حقوق مردم بپیراییم، و با جدا کردن زکات پاکیزه نماییم، و با کسی که از ما دوری گزیده آشتی کنیم. با آن که بر ما ستم نموده، از مقتضای انصاف در نگذریم، و با آن که با ما دشمنی ورزیده صلح کنیم، مگر کسی که در راه تو و برای تو با او دشمن شدهایم، که او دشمنی است که با وی دوستی نمیکنیم، و از حزبی است که با آن یکرنگ و یکدل نمیشویم.
ما را موفق کن که در این ماه با انجام دادن کارهای نیک و پسندیده خود را به تو نزدیکتر سازیم؛ اعمالی که با آنها گناهانمان را بیامرزی و ما را از شروع به ناشایستهها نگاه داری، تا هیچ یک از فرشتگان تو بیش از طاعتهای گوناگونِ ما نزد تو طاعت نیاورند، و در انواع سببهای تقرّب، به پای ما نرسند.
خدایا، من از تو میخواهم که به حق این ماه، و به حق هر فرشتهای که او را مقرّب خود ساختهای، و هر پیامبری که او را به رسالت فرستادهای، و هر بندهی صالحی که برگزیدهای و او از آغاز تا انجام این ماه در عبادتت کوشیده است، بر محمد و خاندانش درود فرستی و ما را شایستهی آن کرامت کنی که به دوستان خود وعده فرمودهای، و از آنچه برای بندگان کوشا در اطاعت خود قرار دادهای، برخوردارمان سازی، و به رحمت خود ما را در صف آنانی درآوری که بالاترین مرتبههای بهشت را سزاوارند.
خدایا، محمد و خاندانش درود فرست و چنان کن که ما از کجروی در مسألهی توحید تو، و کوتاهی در بزرگداشت تو، و شک در دین تو، و گم کردنِ راه تو، و غفلت از حرمتگزاری تو، و فریب خوردن از دشمن تو، شیطانِ رانده شده، برکنار مانیم.
خدایا، بر محمد و خاندانش درود فرست و هرگاه در هر یک از شبهای این ماه بخشایش تو جمعی از بندگانت را از بند عذاب رهایی بخشد و گذشت تو ایشان را ببخشاید، ما را از جملهی این بندگان قرار ده و در شمار بهترین کسانی درآور که با این ماه به سر بردهاند و با آن همراهی کردهاند.
خدایا، بر محمد و خاندانش درود فرست و چون هلال این ماه ناپدید شود، گناهان ما را نیز محو نما، و چون روزهای آن به پایان رسد، آلودگیهای ما را نیز از میان بردار، تا در حالی آن را پشت سر گذاریم که تو ما را از هر خطا پیراستهای و از هر گناه پاکیزه ساختهای.
خدایا، بر محمد و خاندانش درود فرست و اگر در این ماه میانهروی پیشه نکردهایم، ما را به راه میانه آور، و اگر از راه راست گردیدهایم، به راه راستمان بدار، و اگر دشمن تو، شیطان، ما را احاطه کرده است، از چنگ او رهاییمان بخش.
خدایا، این ماه را با عبادت ما آکنده ساز، و لحظههایش را با طاعت ما بیارای، و ما را یاری کن که روزهایش را روزه بداریم و شبهایش را با نماز و نیاز و فروتنی و اظهار خاکساری در برابر تو به صبح آوریم، تا هیچ روزِ آن بر غفلت ما، و هیچ شبِ آن بر کوتاهی ما گواه نباشد.
خدایا، ما را در ماهها و روزهای دیگر، و تا زندهایم، این چنین قرار ده، و از آن بندگان شایستهی خود گردان که بهشت را به میراث میبرند و در آن جاودانه میمانند؛ آنان که آنچه باید [در راه خدا] بدهند، میدهند، و در حالی به سوی پروردگارشان باز میگردند که دلهایشان هراسان است؛آنان که در کارهای نیک شتاب میورزند و هم ایشان در آنها بر یکدیگر سبقت میگیرند.
خدایا، در هر وقت و در هر زمان و در هر حال، بر محمد و خاندانش درود فرست، به شمار درودهایی که بر دیگران فرستادهای، و چندین برابرِ همهی آنها؛ چندان که جز تو کسی آنها را شماره نتواند کرد، زیرا تو هر چه خواهی همان کنی.
از عایشه نقل کرده اند که می گفت: به هیچ کدام از ن پیامبر بسان خدیجه اش، با این وصف که او را ندیده بودم، دستخوش حسادت نشدم؛ چرا که او گستره حساسی از قلب آن حضرت را به خود اختصاص داده بود؛ به گونه ای که پیامبر نه تنها خدیجه، که هر کس و هر چه را که از او نشان داشت به چشم دیگری می نگریست. او هر گاه گوسفندی ذبح می کرد، نخست سهم دوستان خدیجه را می فرستاد. یکبار به این کارش اعتراض کردم که: چه قدر از شکوه و عظمت خدیجه می گویی؟! آن حضرت فرمود: خدا عشق او را رزق و روزیم ساخته است؛ انّی رُزِقتُ حُبَّها».
(رک : کرمی فریدنی، 1388، فروغ آسمان حجاز خدیجه، به نقل از کفایۀالطالب ص 359)
بعضی ها این تجربه را داشتنه اند که از خواب بلند میشی و نمیتونی حرکت کنی و بدنت هنوز خوابه، ولی چشم میبینه و گوشت میشنوه
البته خیلی ها هم نداشتند این تجربه را، اما نگران نباشند چون یه بختک بزرگ تر افتاده روی همه آدم ها و اون خود هوشیاریه
چرا؟
چون وقتی خسته ای و میخوابی آدم ها و حوادث و وقایع جورواجور میان جلوت رژه میرن
چون حتی وقتی مخت پخش بشه روی آسفالت هم احتمالا این بختک ول کن ماجرا نیست و میگه کور خوندی که من یه جایی توی سرت هستم و من را دست به سر میکنی و دست از سرت برمیدارم
خب حالا که چی؟
حالا که این:
خسته شدم از این ابدیت تدریجی
من یه ابدیت بسیط میخوام
خدایا به جون خودت یه کاری کن
این ماه رمضان هم نتونست آدمم کنه
از اون دور اشاره میکنند شادش کو
خب خجالت بکش
نمیبینی در محضر خدا هستیم
بذار از محضر خدا فاصله بگیریم
بیخیال
درباره این سایت