همه چیز از آنجا شروع شد که نگاهش به نگاهم گره خورد و فهمیدم  خیلی وقت است دارد نگاهم می‌کند. و انگار فقط به من نگاه می‌کرد میان این همه انگار فقط نگاهش راه رفتن مرا برای قاب گرفتن می‌پسندید. من این طور فکر می‌کنم، شما می‌توانید آن را به حساب غرور ابا و اجدادی ام  یا به حساب دیوانگی ام بگذارید.

داشتم می‌گفتم البته نه از آن گفتن ها، انگار همان لحظه را باز می‌آفرینم هر بار و امشب هم باز .
نگاهش می‌کنم انگار از خودمان است، انگار مرا می‌فهمد هر چند به رو نمی‌آورد، اما من می‌دانم
او این همه راه نمی‌آید برای ماهی‌ها شاید هم .
یعنی به نظر شما ممکن است؟
ممکن است اصلا او مرا نگاه نکند؟
ممکن است اصلا مرا نبیند؟ مرانفهمد؟ از من بیزار باشد؟

به هر اوجی که رسیدم باز به او دست نیافتم
اما حالا دلخوشم که آمده در برکه کنارم نشسته
چه خیال خامی

اگر برای من آمده بود می‌آمد بر شاخه درخت می‌نشست در خانه امنم نه این که برود در دل ترس هایم در آب

اما خب اگر بر درخت بود دیگر به این ماهی نبود
ماهی 
هع
ماه و ماهی
انگار همه چیز علیه این خیال خوش است، حتی کلمات

به جز یک چیز
که بیخود دارد به در و دیوار سینه می‌کوبد تا بگوید حرف، حرف اوست
همان دل خود خواهی که زندگی ام قلمرو خواهش های اوست
همان که هر بار که غزالی می‌بیند به تب و تاب می‌افتد و تمام توانم را صرف ربودن او می‌کند
مرا وامیدارد تا او را بدرم و خونش را بنوشم و خراش استخوان نفرتش را به جان بخرم
اما او زیبایی و چابکی غزال را دوست دارد
او می‌خواهد هر چه را دوست دارد برای خودش کند
و شاید آن شب، همان شب به یاد ماندنی که هزار ماه امتداد یافت، کشش ماه او را لرزاند و او خواست ماه را هم از آن خود کند.
هر بار این داستان تکرار می‎شود و او هر بار فراموش می‌کند که ماه، ماه است
و نه آن غزال بیچاره
او نمی‌فهمد ماه را نمی‌توان شکار کرد
ماه خود شکارچی است

خب باید خیالتان را بازگردانم. چیز خوبی است قدرش را بدانید
اما مال من نیست، شاید من باید تا ابد همین طور خیره بمانم. نمیدانم چرا؟



مشخصات

آخرین جستجو ها